••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 رستم و تهمينه (در شاهنامه فردوسي)

 تَهمینه در شاهنامه، دختر شاه سمنگان، همسر رستم و مادر سهراب است. فردوسی، دربارهٔ این بانو چنین می‌سراید، که روزی رستم برای نخجیر به مرز سمنگان رسید، گوری را شکار کباب کرده و خورد، آنگاه رخش را در بیشه‌زار رها بخواب و استراحت پرداخت. عده‌ای از سواران ترک در آن شکارگاه رخش را بی‌صاحب یافته آن را با خود به سمنگان بردند. رستم که از خواب برخاست به اطراف نظر افکند، رخش را ندید دلگیر شد به ناچار از جای بلند شد زین را کول کرده پی اسب را گرفته به شهر سمنگان رسید:
چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو به شاه و بزرگان رسید
ساخته شده از دو بخش تهم و اینه که بخش اول به مفهوم قوی و نیرومند و بخش دوم پسوند نسبت است و با هم به معنی زن قوی و نیرومند می باشد تنی چند از اهالی سمنگان ورود رستم دستان را به شاه سمنگان خبر می‌دهند، مرزبان سمنگان به محض آگهی با چند تن از خاصان و بزرگان به استقبال رستم آمده او را با احترام به ارگ دعوت و به افتخار او بزم شایسته‌ای برپا می‌کنند. رستم از گم شدن رخش اظهار نگرانی می‌کند، شاه سمنگان و اعیان آن جا به رستم اطمینان می‌دهند رخش پیدا خواهد شد نگران نباشد. تهمتن شاد گردیده، تا پاسی از شب به می‌گساری پرداخت سپس در بستری که برایش آماده شده بود به خواب رفت ولی در امتداد شب مهمان ناخوانده بر او وارد می‌شود:
یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماهروی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابروکمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جانِ پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
چون پاسی از شب گذشت و رستم بخواب فرورفت در اتاق به آرامی باز شد و تهمینه با شمعی در دست آهسته بر بالین مست آمد، رستم از خواب بیدار گشت خیره به تهمینه نگریست و نام و سبب مراجعه او را در آن موقع نا به هنگام پرسید که در جواب شنید: من دختر شاه سمنگان از پشت شیران و پلنگان هستم که در جهان جفتی لایق من نیست، از تو افسانه‌ها شنیده‌ام که هیچ ترسی از شیر و نهنگ و پلنگ نداری، شب تیره تنها به مرز توران شدی از تفحص در آن مرز هیچ هراسی در دل نداری، گوری را به تنهایی بریان کرده می‌خوری، چون اینگونه آوازه تو را شنیدم به پیشت آمده‌ام:
چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام
یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم
رستم که از زیبایی تهمینه خیره مانده بود، نام یزدان جهان آفرین را بخواند و آن نیک رو آهسته پهلوی رستم نشست. چون رستم پری‌چهره را بر آنگونه دید و هیچ راهی جز فرّهی، فرجام را ندید، گفت باید موبدی حاضر گشته تا از شاه بخواهد تو را به عقد من درآورد و تهمینه از پیشنهاد او بسیار شاد شد:
به گیتی ز شاهان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکیست
کس از پرده بیرون ندیده مرا نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
تهمینه در ادامه می‌گوید چون وصف پهلوانی تو را شنیدم ندیده عاشق تو گشته‌ام و بدان که من عقلم را فدای عشق تو کرده‌ام و از خدای جهان آرزو دارم از تو فرزندی به من عطا فرماید که مانند تو باشد، از این گذشته من آمده‌ام که خبر یافتن رخش را نیز به تو بدهم. تهمتن چون سخنان تهمینه را شنید، همان شب او را به عقد خویش درآورد. نـُـه ماه پس از آن شب وصل، سهراب یل چشم به جهان گشود. شاه سمنگان از این وصلت بسیار شادمان شد و بزرگان و اکابر سمنگان همه به رستم تبریک گفتند و جشن بزرگی به افتخار عروس و داماد برپا کردند.
+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,رستم و تهمینه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,شاهنامه,فردوسی بزرگ, ساعت 14:40 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 سهم برادري

مسكيني به نزد امير آمد و گفت: به مقتضاي آيه «أِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ»؛ «مؤمنان برادر يكديگرند.» مرا در مال تو سهمي است؛ چرا كه برادرت هستم.امير گفت تا يك دينار به او دادند.مسكين گفت:‌اي امير! اين مبلغ كم است.امير گفت:‌اي درويش! تنها تو برادر من نيستي، بلكه همه مؤمنان عالم برادر من هستند. پس اگر مال مرا به همه ايشان قسمت كنند، به تو بيش از اين نرسد.
 

 

 
+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿13﴾ حَمْداً يَرْتَفِعُ مِنَّا إِلَى أَعْلَى عِلِّيِّينَ فِي ﴿كِتَابٍ مَرْقُومٍ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ﴾.

(13) سپاسی که از سوی ما، «در پرونده‌ای که کردار نیکان در آن رقم خورده و مقرّبان درگاهش گواهان آنند»، به سوی اعلا علیّین بالا رود.
 





﴿14﴾ حَمْداً تَقَرُّ بِهِ عُيُونُنَا إِذَا بَرِقَتِ الْأَبْصَارُ ، وَ تَبْيَضُّ بِهِ وُجُوهُنَا إِذَا اسْوَدَّتِ الْأَبْشَارُ .
(14) ستایشی که چون دیده‌ها در قیامت خیره شود، سبب روشنی دیده ما شود؛ و هنگامی‌که چهره‌ها سیاه گردد، به نورانیّت آن صورت‌های ما به سپیدی رسد.

 

 

+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


شعر

 من اگر حوا شوم ، این بار طغیان میکنم

سیب را از شاخه می چینم ولی تقدیم شیطان میکنم
گر بخواهد کس مرا بیرون براند زان بهشت
هر چه را دستم رسد ویران ِ ویران میکنم
دلبری ها میکنم در کار آدم  دم به دم
بی گمان اورا به زور ، همدست شیطان میکنم
من که حوایم به راه وسوسه یا سادگی
هرچه باشد کار خود بر خویش آسان میکنم
چون میسر شد به کامم راندن شیطان و مرد
آن بهشت تازه را همچون گلستان میکنم
هرچه را دیدم از آدم من در این خاک بلا
در بهشت دلکشم این بار جبران میکنم
حکم میرانم از ین پس بر زنان ، مهر و وفا
عاشقی را ، همدلی را ، رسم اینان میکنم
حال اگر آدم خیالش بود تا آدم شود
با خدا یک مشورت در کار ایشان میکنم
دست آخر این بهشت ، اما بدون هرکلک
های آدم گوش کن ، من باز (عصیان ) میکنم ......

بتول مبشری
+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,بتول مبشری,من اگر حوا شوم,آدم و حوا, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


داستان

 حضرت علي در يکي از جنگها مشغول مبارزه با مردي مشرک بود. آن مرد مشرک گفت: يا علي شمشيرت را به من ببخش! آن حضرت شمشير را به سويش انداخت. مرد مشرک گفت: از تو اي پسر ابيطالب در شگفتم که در چنين موقعيتي شمشيرت را به دشمن مي دهي.حضرت فرمودند: تو دست تقاضا دراز کردي، رد کردن درخواست سائل از شيوه کرم دور است. مرد مشرک از اسب پياده شد و گفت: اين روش اهل ديانت است و پاي مبارک آن حضرت را بوسيد و ايمان آورد.کرم حضرت علي در حال جنگ

+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی,امیرالمومنین,جنگ, ساعت 14:29 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

ساقي گل وسبزه بس طربناک شده‌ست                    

دريــــــــــاب كه هفتـــــــــه دگر خاک شده‌ست

مي نوش و گلي بچيــــــــن كه تا درنگرى                   

گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:29 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

 ديدار و اظهار دوستى با هم

« تَزاوَرُوا تَحابُّوا وَ تَصافَحُوا وَ لا تَحاشَمُو ».
به ديدن يكديگر رويد تا يكديگر را دوست داشته باشيد و دست يكديگر را بفشاريد و به هم خشم نگيريد.
+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:27 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 شاه جهانگیر و انار کالی

سلطان اکبر پادشاه سلسله گورکانی ( گورکانی نام سلسله ای از شاهان مغول است که از سال ۱۵۲۶ میلادی با پادشاهی بابر که یکی از نوادگان تیمور لنگ بود , آغاز شد. پس از سقوط تیموریان در ایران با قدرت گرفتن صفویه, بازماندگان آنها به شبه قاره هند رفته و سلسله ای را تشکیل دادند که قریب به ۳۳۰ سال بر شبه قاره حکومت کرده و در سال ۱۸۵۷ میلادی توسط انگلیسی ها منقرض شد. هرچند با حمله نادر شاه افشار در سال ۱۷۳۹, زمینه انقراض این سلسله فراهم شده بود) و همسرش ملکه جودا بعد از سالها خواهش به درگاه خداوند, در سال ۱۵۶۹ میلادی صاحب پسری می شوند و او را سلیم ( نورالدین سلیم جهانگیر) نام می نهند.هنگامیکه سلطان اکبر میبیند که سلیم در این قصر چیزی به جز عیش و مستی یاد نمیگیرد, او را به خارج از شهر می فرستد. شاهزاده سلیم پس از سالها آموزش حالا که به جنگاوری لایق جوانی شایسته تبدیل گشته به قصر باز می گردد و همه منتظر وی هستند. تمام دختران دربار آرزوی دیدارش را دارند و رویای همسری وی را در سر میپرورانند در حالیکه سلیم به عشق انارکلی رقاصه دربار مبتلا می گردد.در ابتدا آنها رابطه ای محتاطانه دارند چرا که از فرق بینشان خیلی خوب باخبرند. اما قدرت عشق فراتر می رود و راز آنها آشکار شده و سبب پیدایش شکافی عظیم بین پدر و پسر می شود.سلطان اکبر از هیچ کاری برای دور کردن این دو از یکدیگر فروگذار نمی ماند, اما عشق آنها هر لحظه بیشتر جان می گیرد. سلطان اکبر, با زندانی کردن انار کلی سعی در دور کردن او از شاهزاده سلیم دارد ولی شاهزاده سلیم , با آگاهی از محل اختفای انارکلی او را آزاد می کند…..سلطان اکبر در نهایت تصمیم به قتل انارکلی میگرد و لذا او را ربوده و در چاهی مدفون می کنند ( زنده به گور می کنند ) و بدین ترتیب انارکلی میمیرد… شاهزاده سلیم به خاطر علاقه زیادش به انارکلی شعر زیر را در حسرت دیدار او می سراید و بر روی قبر وی حک می کند و در زیر نام شاعر را «سلیم مجنون» می گذارد :….

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را….

آه گر من باز بینم روئی یار خویش را….

پس از ۶ سال یعنی در سال ۱۶۰۵ میلادی, سلطان اکبر می میرد و شاهزاده سلیم به پادشاهی می رسد و به نام جهانگیر فرمانروا و پادشاه سلسله گورکانی در هند می شود. او تصمیم میگیرد که برای انارکلی مقبره ای بسازد , لذا با کمک معماران ایرانی , آرامگاهی زیبا در لاهور ساخته می شود.جهانگیر بعد از مرگ انارکلی با یک ایرانی به نام مهرالنسا ( نور جهان ) که نوه یکی از درباریان شاه طهماسب صفوی بوده و پدرش به نام اعتمادادوله در دربار سلطان اکبر منصبی داشت, ازدواج می کند.نورجهان به خاطر زیبایی خویش, جهانگیر را سخت شیفته خود می نماید , طوری که نقشی تعیین کننده در دربار پیدا می نماید و باعث نفوذ بسیاری از ایرانیان به دربار سلطانی گورکانی می شود.برادر نورجهان به نام آصف خان , در دربار جهانگیر , وزیر اعظم می شود و دختر وی به نام ارجمند بانو بیگم ( که بعد ها ممتاز محل نام می گیرد ), همسر پسر جهانگیر به نام شاهزاده خرم ( که بعدها شاه جهان نام می گیرد) می شود….بعدها که شاهزاده خرم به پادشاهی می رسد, پس از مرگ همسرش ( ارجمند بانو یا همان ممتاز محل ) , بنای معروف تاج محل را به یاد وی در مدت ۱۷ سال و با کمک معماران اصفهانی و با ترکیبی از معماری ایرانی – مغولی می سازد.آرامگاه انارکلی در لاهور, با قدرت گرفتن سیک ها در هند, تبدیل به معبد سیکها شده و با حضور انگلیسی ها و تصرف لاهور , با تغییر نمای آن در سال ۱۸۵۱ به کلیسا تبدیل می شود. در سال ۱۸۹۱ مقبره انارکلی تبدیل به اداره ای می شود … و هم اکنون به صورت آرامگاه , میزبان گردشگران است.



 

+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,شاهزاده سلیم,شاه جهانگیر,کلی,کاری,رقصنده,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,سلسله گورکانی, ساعت 11:44 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 الم!

سلطان محمود پيكي نزد خليفه (القادر باللّه)  فرستاد و او را تهديد كرد كه بغداد را ويران خواهد كرد و خاك بغداد را بر پشت فيلها به غزنين خواهد آورد. خليفه نامه اي به سلطان محمود نوشت. در آن نامه فقط نوشته شده بود «الم».سلطان معني اين كلمه را نفهميد و دانشمندان را گرد هم آورد تا معناي اين كار را به او بگويند. آنها نيز تمام سوره هاي قرآن را كه با «الم» شروع مي شد جستجو كردند و پاسخ موافق نيافتند. جواني در ميان آنان بود كه به او توجهي نمي كردند. او گفت: اگر سلطان اجازه دهد، رمز آن را خواهم گشود. سلطان به او اجازه داد. او گفت: چون سلطان خليفه را با «فيل» تهديد كرده، خليفه نيز در پاسخ نوشته است «الم» كه اشاره است به آيه: «اَلَمْ تَرَ كيفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأصحاب الفيل»؛«آيا نديدي كه خداي تو با اصحاب فيل چه كرد.» سلطان پاسخ را پسنديد و به او جايزه داد.

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 11:42 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿11﴾ حَمْداً نُعَمَّرُ بِهِ فِيمَنْ حَمِدَهُ مِنْ خَلْقِهِ ، وَ نَسْبِقُ بِهِ مَنْ سَبَقَ إِلَى رِضَاهُ وَ عَفْوِهِ .

(11) خدا را ستایش می‌‌کنم، ستایشی که با آن، در گروه ستایش‌گران از بندگانش زندگی کنم و با آن ستایش بر هر که به خشنودی و گناه بخشی‌اش پیشی جسته، سبقت گیرم.
 





﴿12﴾ حَمْداً يُضِي‌ءُ لَنَا بِهِ ظُلُمَاتِ الْبَرْزَخِ ، وَ يُسَهِّلُ عَلَيْنَا بِهِ سَبِيلَ الْمَبْعَثِ ، وَ يُشَرِّفُ بِهِ مَنَازِلَنَا عِنْدَ مَوَاقِفِ الْأَشْهَادِ ، ﴿يَوْمَ تُجْزَى كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لَا يُظْلَمُونَ﴾، ﴿يَوْمَ لَا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لَا هُمْ يُنْصَرُونَ﴾.
(12) ستایشی که به سبب آن، تاریکی‌های برزخ را بر ما روشن کند؛ و به وسیلۀ آن، راه رستاخیز را بر ما آسان فرماید؛ و به کمک آن، رتبه‌های ما را نزد گواهان روز قیامت بلند گرداند. «روزی که هر وجودی، به خاطر آنچه مرتکب شده، پاداش داده شود و مورد ستم قرار نگیرد»؛ «روزی که هیچ دوستی، چیزی از عذاب را از دوستش برطرف نکند و این گنه‌کاران حرفه‌ای از جانب کسی یاری نشوند».

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 11:41 توسط آزاده یاسینی


شعر

 ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ !
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ! ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ !
وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ...
ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ...
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ....

احمد شاملو
+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,احمد شاملو,کوچک نحیف,قلب,ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ, ساعت 11:38 توسط آزاده یاسینی


داستان

 می گویند وقتی رضاشاه تصمیم گرفت که بانک ملّی را تاسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستادکه از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند . هیچکدام از تجّار بازار حاضر به اینکار نشدند . وقتی خبر به خانم فخرالدّوله ٬ مالک بسیار ثروتمند و خواهرمظفّرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید ٬ به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم .و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تاسیس شد .یکی از قوانینی که در زمان رضاشاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها وادارات بود ٬ به این ترتیب هرکس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمیتوانست مغازه اش را تعطیل کند .روزی رضاشاه با اتومبیلش از خیابانی میگذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است ٬ناراحت شد و دستور داد صاحب مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند .کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است ٬ آن مرد را نزد شاه آوردند.شاه پرسید : پدرسوخته چرا مغازه ات را بسته ای ؟مرد ارمنی جواب داد : قربانت گردم امروز سالروز قتل مسلم بن عقیل است من فکرکردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم !شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حق با عرق فروش ارمنیست ٬ آنوقت وی را مرخص کرد و رو به همراهانش گفت :" در این کشور یک مرد واقعی داریم ٬ آنهم خانم فخرالدّوله است ! و یک مسلمان واقعی داریم ٬ آنهم قارپط ارمنی است !بانک ملی

+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بانک ملی,زن,مرد,مسلمان,مرد ارمنی,رضاشاه,عرق فروش, ساعت 11:36 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام


درياب كه از روح جــــــــدا خواهي رفت                    

در پرده اسرار فنــــــــــــــا خواهي رفت

مي نوش نداني از كجــــــــــــا آمده‌اى                    

خوش باش نداني بكجــا خواهي رفت

+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 11:34 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

  ميانه روى و احسان

« عَلَيْكُمْ بِالْقَصْدِ فِى الْغِنى وَ الْفَقْرِ، وَ الْبِرِّ مِنَ الْقَليلِ وَ الْكَثيرِ فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى يَعْظُمُ شِقَّةَ الـتَّمْرَةِ حَتّى يَأْتِىَ يَوْمَ الْقِيمَةِ كَجَبَلِ أُحُد ».
بر شما باد به ميانهروى در فقر و ثروت، و نيكى كردن چه كم و چه زياد، زيرا خداوند متعال در روز قيامت يك نصفه خرما را چنان بزرگ نمايد كه مانند كوه اُحد باشد.

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 11:33 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 سياوش و سودابه(سوداوه) شاهنامه فردوسی

شخصیتی در حماسهٔ شاهنامه است. او دختر شاه هاماوران بود.کیکاووس پس از جنگ مازندران و بسط مرزهای کشور خویش این بار متوجه تسخیر کشور هاماوران شد و پس از پیروزی بر شاه هاماوران، از دختر او سودابه خواستگاری کرد:
ازان پس به کاووس گوینده گفت که او دختری دارد اندر نهفت
که از سرو بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افسرست
شاه هاماوران از شکستی که از دولت نه چندان قدرتمند متحمل می‌شود به ناچار به این وصلت رضایت می‌دهد، اما او نقشه‌ای داشت تا کاووس را هلاک نموده بلکه به وضعیت سابق برگردد. پس از این ازدواج شبی به بهانه جشنی کیکاووس و ایرانیان را به کاخ خویش دعوت می‌کند و در آنجا با نیرنگ کیکاووس و دیگر سپاهیان ایران را به بند کشیده اسیر خود می‌کند. این بار نیز برای بار دوّم خبر به رستم پهلوان رسیده با عجله به کمک کیکاووس می‌شتابد.سودابه زنی زیبا، باخرد و مهربان توصیف شده که در تمام مدت اسارت کاووس به یاری او برخاسته علیه پدر موضع می‌گیرد. سودابه شهبانوی ایران و نامادری شاهزاده سیاوش است، او بیشتر به خاطر نقش منفی در دربار کاووس و تبعید سیاوش مشهور است. وقتی سیاوش پس از سپری کردن دوران کودکی و نوجوانی در زابل نزد پدر باز می‌گردد،سودابه شیفتهٔ او می‌شود و او را به حرم به بهانه ملاقات با نزدیکان دعوت کرده تا نیاتش را که همان ابراز عشق بود به او بفهماند.سیاوش نیز از قصد او و دامی که پهن کرده بود آگاه شد و مقاومت کرده از خیانت به پدرش احتراز می‌کند. سودابه بالاجبار می‌خواست با سیاوش هم‌آغوش شود اما در این کش و قوس جز تکه پیراهنی از سیاوش چیزی در دستش نماند. سودابه از ترس برملا شدن موضوع و رسوایی، با مکر زنانه کیکاووس را علیه سیاوش تحریک می‌کند و به او القاء می‌کند که سیاوش قصد تجاوز به او را داشت.

سیاوش چو از پیش پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر نیامد ز دیدار آن شاه سیر
سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نه از راه ایزدیست
چون سودابه متوجه موقعیت سیاوش گشته و قدرت را از کفش رفته می‌دید دوقلوهای یک زن زائو را کشته و خودش را مادر کودکان مرده جا می‌زند و مرگ آنان را به سبب تجاوز سیاوش وانمود می‌کند و دوباره کاوس یه سیاوش بدگمان می شود.کیکاووس نیز برای یافتن گنهکار به هر دو دستور داد تا از میان آتش بگذرند. سیاووش ناگزیر شد برای اثبات بیگناهی خود و به جای قسم یاد کردن از میان شعله‌های آتش بگذرد که بدون هیچ آسیبی از میان شعله‌های مهیب آتش گذشت. اما سودابه به آتش نزدیک نشد. آنگاه سیاوش پیش پدر رفت وساطت نمود که سودابه را ببخشد و پدر نیز قبول کرد. گذر سیاوش از آتش نوعی آزمون الهی بوده که «ور» نامیده می شده که به دو نوع ور گرم و ور سرد تقسیم می شده و عبور از آنش ور گرم بوده است.سیاوش نیز برای دور ماندن از پایتخت در جنگ با افراسیاب شرکت کرده و طی اختلافی که با کیکاووس پیدا میکند به توران پناهنده شده و پس از رویدادهایی به فرمان افراسیاب به قتل می‌رسد. انتشار خبر کشته شدن سیاوش رستم را سوگوار و خشمگین کرده به پایتخت آمد و پس از نکوهش بسیار کیکاووس، سودابه را از شبستان بیرون کشیده با خنجر به دو نیم می‌کند.
تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر بدو نیم کردش به راه نجنبید بر جای کاووس شاه
 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,سودابه,سوداوه,سیاوش,شاهنامه,پارسی,فردوسی,عاشقانه های ایران,عاشقانه های جهان, ساعت 14:46 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

  از ماست كه بر ماست

شخصي شير مي فروخت و آب در آن مي ريخت، پس از چندين سال، سيلابي آمد و گوسفندان و اموالش را برد. وي به پسر خود گفت: نمي دانم اين سيل از چه آمد؟ پسر گفت: اي پدر! اين آبي است كه در شير داخل مي كردي كه اندك اندك جمع شد و هر چه داشتيم برد.«وَ ما أصَابَكُم مِن مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَت أيديكُمْ... »؛«هر مصيبتي به شما رسد بخاطر اعمالي است كه انجام داده ايد. »
 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 14:45 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿9﴾ وَ لَوْ كَانُوا كَذَلِكَ لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِيمِيَّةِ فَكَانُوا كَمَا وَصَفَ فِي مُحْكَمِ كِتَابِهِ ﴿إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبيلاً﴾.

(9) اگر چنین بودند [که شکرگزاری نمی‌کردند]، از حدود انسانیّت بیرون می‌رفتند و به مرز حیوانیّت می‌رسیدند. در نتیجه به این صورت بودند که در کتاب محکمش وصف کرده: «آنان جز مانند چهارپایان نیستند؛ بلکه آنان گمراه‌ترند!».
 






﴿10﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا عَرَّفَنَا مِنْ نَفْسِهِ ، وَ أَلْهَمَنَا مِنْ شُكْرِهِ ، وَ فَتَحَ لَنَا مِنْ أَبْوَابِ الْعِلْمِ بِرُبُوبِيَّتِهِ ، وَ دَلَّنَا عَلَيْهِ مِنَ الْإِخْلَاصِ لَهُ فِي تَوْحِيدِهِ ، وَ جَنَّبَنَا مِنَ الْإِلْحَادِ وَ الشَّكِّ فِي أَمْرِهِ .
(10) و همۀ ستایش‌ها مخصوص خداست که وجودش را به ما شناساند و شکرش را به ما الهام کرد و درهای دانش را به پروردگاری‌اش به روی ما گشود و ما را بر اخلاص ورزی در یکتایی‌اش راهنمایی کرد و از انحراف در دین و تردید در دستورش، دور داشت.
 
 

 

 

 

 
+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:43 توسط آزاده یاسینی


شعر

 باز در حجم زمستانی سردی دیگر

سایه گسترد شبی دیگر و دردی دیگر
شب نفرین شده ای رایت یلدا بر دوش
شب ننگی علم کشتن فردا بر دوش
شبی آشفته ، شبی شوم ، شبی سرگشته
شبی از سردترین قطب زمین برگشته
امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم
از لگدمال ترین سمت چمن می آیم
گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت
سر این رشته دراز است ولی خواهم گفت
من فروپاشی ارکان وفا را دیدم
خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم
چه چمنها که نروئیده پریشان کردند
چه خداها که فدای دو سه من نان کردند
چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند
چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند
همه را دیدم و بر بستر خون خوابیدم
این حکایت تو فقط می شنوی ، من دیدم
شهر را با دهن روزه به دریا بردند
کوزه بر دوش به دریوزه به دریا بردند
آشنا ! مردی و عصمت به اسارت رفته
جرعه نه، جام نه میخانه به غارت رفته
دیده آماج کمان است قدم بردارید
سینه تاراج خزان است قلم بردارید
تا به کی زخم زبان رخنه کند در تن مان
و به جایی نرسد خون جگر خوردن مان
کم به این ورطه کشاندند و تحمل کردیم؟
کم به ما آب ندادند ولی گل کردیم؟
کم پراکنده شدیم از دم درهای بهشت؟
به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت ؟
کم تو را در تب بازار ملامت کردند؟
کم نوشتیم و نخواندند و قضاوت کردند؟
ترک این طایفه کن حلقه به گوش دل باش
تو سلیمانی و این ران ملخ ، عاقل باش
برقی این گونه که بر دوش زمین می بینی
شعله خرمن دین است چنین می بینی
آی پا بسته تن ، غلغله ی روح این جاست
پاره ای تخته بهل، هلهله ی نوح این جاست
به سر خانه اجدادی خود برگردید
شهر رسواست به آبادی خود برگردید
حالی از عقل درآ دشت جنونی هم هست
این طرف ورطه ی آغشته به خونی هم هست
فخر بازی یله کن روز نگونی هم هست
" یوم لا ینفع مالا و بننون" ی هم هست
چند فرسوده این آمد و شد باید بود
تا به کی شاهد فرسایش خود باید بود
سنگ در پای بیابان سپرت می کوبند
عده ای بی سر و پا، پا به سرت می کوبند
این خوارج همه را غرق ریا می بینم
بر سر نیزه نه قرآن که خدا می بینم
در شبی ننگ قلم گم شده؛ احساس که هست
در تف جنگ علم گم شده؛عباس که هست
مشت ها! حلقه به گوش در سندان نشوید
لقمه ها! این همه منت کش دندان نشوید
شعر پیراسته تقدیم فلانی مکنید
رخنه در دین خود از بیم فلانی مکنید
آلت دست فرو دست تر از خود نشوید
نردبان دو سه تن پست تر از خود نشوید
مگذارید مگس نغمه سرایی بکند
دیو در هیبت منصور خدایی بکند
ای مسلمان یل ناموس پرست خود باش
گبر اگر می شوی افسار به دست خود باش
بذر احساس در این وادی مشکوک مریز
قیمتی درّ دری در قدم خوک مریز
این زمستان که چمن را به مرض می خواند
بی سلاحی است فقط خوب رجز می خواند
بر حذر باش از این طایفه پیمان شکنند
میهمانان سر سفره نمکدان شکنند
پیش از افطار به مهر تو کمر می بندند
خوش که خوردند به نان و نمکت می خندند
دردها سر به هم آورده خدایا چه کنم؟
مثنوی واژه کم آورده خدایا چه کنم؟
هر بیابان زده مجنون شده یارب مددی
قاف تا قاف جگر خون شده یارب مددی
یا بزن از لب این قوم به دل دهلیزی
یا برانگیز در این طایفه رستاخیزی
شاید این چوب سترون گل امید شود
وین شب یائسه آبستن خورشید شود

حسن دلبری
+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,حسن دلبری,من فروپاشی ارکان وفا را دیدم,خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم, ساعت 14:38 توسط آزاده یاسینی


داستان

 در نصايح لقمان به پسرش، اين است كه گفت: پسرم ! اگر درباره مرگْ ترديد دارى، خواب را از خود دور كن ـ كه نخواهى توانست ـ و اگر درباره رستاخيزْ ترديد دارى ، بيدار شدن از خواب را از خود دور كن ـ كه نخواهى توانست-؛ زيرا اگر انديشه كنى، مى‏دانى كه جان تو در دست ديگرى است و همانا خواب، به منزله مرگ است و بيدارى پس از خواب، به منزله بر انگيخته شدن پس از مرگ.لقمان همچنين گفت: «اى پسرم! آن چنان به مردم نزديك نشو كه از دل‏هاى آنان دور شوى و آن چنان دور نشو كه خوار شوى. هر موجودى، همنوع خود را دوست مى‏‌دارد و همانا آدميزاد نيز همنوع خود را دوست مى‏‌دارد. خوبى يا متاع خود را جز در برابر مشترىِ آن، نگستران. چنان كه ميان قوچ و گرگ، دوستى و رفاقتى نيست، ميان نيكوكار و بدكار نيز دوستى و رفاقتى نيست. هر كه به زشتى [يا قير ]نزديك شود، پاره‌‏اى از آن به تنش مى‏‌چسبد.هر كه با بدكارْ همدستى كند، بعضى از روش‏هاى او را مى‏‌آموزد.هر كه جدال را دوست بدارد، دشنام مى‏‌شنود.و هر كه وارد جاهاى بد شود، متّهم می‌شود و هر كه با رفيقِ بد همراهى كند، سالم نمى‏‌ماند، و هر كه زبانش را در اختيار نگيرد، پشيمان مى‏‌گردد.اى پسرم ! با صد نفر رفاقت كن ؛ ولى حتّى با يك نفر هم دشمنى نكن.لقمان حکیم

+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,لقمان حکیم, ساعت 14:36 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

در فصل بهار اگر بتي حـــــــور سرشت                    

يک ساغر مي دهد مــــرا بر لب كشت

هر چنـــد به نزد عامه اين باشد زشت                    

سگ به ز من ار برم دگــــر نام بهشت

+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:35 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

 سه چيز وابسته به سه چيز

« ثَلاثَةٌ مُوَكِّلٌ بِها ثَلاثَةٌ: تَحامُلُ الاَْيّامِ عَلى ذَوِى الاَْدَواتِ الْكامِلَةِ وَإِسْتيلاءُ الْحِرْمانِ عَلَى الْمُتَقَدَّمِ فى صَنْعَتِهِ، وَ مُعاداةُ الْعَوامِ عَلى أَهْلِ الْمَعْرِفَةِ ».
سه چيز وابسته به سه چيز است: 1ـ سختى روزگار بر كسى كه ابزار كافى دارد، 2ـ محروميت زياد براى كسى كه در صنعت عقب مانده باشد، 3ـ و دشمنىِ مردم عوام با اهل معرفت.

 

 
+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

    نورجهان (ايراني) و جهانگير (هندي) 

 نورجَهان (زادهٔ ۱۵۷۷ در قندهار – درگذشتهٔ ۱۶۴۵ میلادی) لقب زنی ایرانی به نام مهرالنساء است که همسر بسیار زیرک و بانفوذ جهانگیر از پادشاهان گورکانی هند بود، نورجهان قدرتمندترین ملکه تاریخ کل هند بود.نور جهان با نام متولد شده مهرالنساء، دختر یک وزیر خزانه داری یکی از استان‌ها امپراتوری بود که تحت سلطنت اکبر خدمت می‌کرد. نور جهان، به معنای «چراغ دنیا»، در ۱۷ سالگی با یک سرباز ایرانی «شیرافگن خان»، فرماندار بیهار، که یکی از استان‌های مهم گورکانی بود ازدواج کرد. او یک زن متأهل اما فوقالعاده زیبا بود که شاهزاده سلیم (بعداً امپراتور جهانگیر) پسر ارشد اکبر عاشق او شد. دو سال پس از اینکه اکبر درگذشت و سلیم امپراتور شد، شیرافگن درگذشت و جهانگیر باز مهرالنساء را ملاقات کرد. با این حال، سه سال دیگر باید می‌گذشت تا نورجهان بعد از مرگ ناراحت‌کننده شوهرش رضایت ازدواج با امپراتور جهانگیر را بدهد. اگرچه جهانگیر عاشق نورجهان بود، اما داستان واقعی آنها هیچ شباهتی به افسانه کاملاً داستانی آنارکالی ندارد، که دختری کم سن و سال که به گفته فولکلور محبوب و فیلمبرداری عاشقانه، یک رابطه عاشقانه غم‌انگیز و محکوم به مرگ با جهانگیر داشت. در حقیقت، رابطه جهانگیر و نور جهان در زمان خود حتی از افسانه انارکالی هم رسوایی تر بود، زیرا نور جهان یک زن بیوه بود وقتی امپراتور عاشق او شد. مکتبی از مورخان هنوز معتقدند، هرچند بدون شواهد معتبر، که جهانگیر (آن زمان سلیم) عاشق نورجهان (آن زمان مهرالنساء) بود، هنگامی که در ابتدا با شیرافگن ازدواج کرده بود. جهانگیر در تلاش برای ازدواج با او، در حالی که قصد داشت با او ازدواج کند، قصد داشت تا به بهانه خیانت ، شیرافگن را به قتل برساند تا سرانجام با نور جهان ازدواج کند. با این حال، این نظریه فاقد شواهد محکم است و دور از ذهن به نظر می‌رسد.پس از عروسی نورجهان با جهانگیر شاه، بدون تردید به محبوب‌ترین همسر وی بدل گشت و تبدیل به همسر اصلی او شد، همچنین بخاطر عشق بسیار شاه ظهور نور جهان به قدرت امپراتوری سریع شد. یک زن بسیار قوی، با اعتماد به نفس، کاریزماتیک و فرهیخته که از اعتماد و عشق مطلق همسرش برخوردار بود در آن زمان او تا پایان عمر جهانگیر شاه موردعلاقه ویژه وی بود، نور جهان قدرتمندترین و تأثیرگذارترین زن دربار امپراتوری بود در دوره ای که امپراتوری گورکانی در اوج قدرت و شکوه خود بود. قاطعانه تر و پیشگیرانه تر از همسرش، وی را مورخان می‌دانند که بیش از پانزده سال قدرت واقعی و قانونی پشت و بعداً روی تاج و تخت بوده‌است. به نورجهان افتخارات، امتیازات و اختیارات بسیار زیاد خاصی اعطا شد که قبل از یا بعد از آن هیچ موردی از ملکه‌های گورکانی در چنین جایگاهی دیده نشده بود.او تنها ملکه گورکانی بود که سکه به نام او زده شد، همچنین او تنها ملکه امپراتوری بود که مهر سلطنتی به نام خود داشت و حتی با نام خود احکام امپراتوری را صادر می‌کرد و همچنین تنها ملکه ای تاریخ کل هند بود که بعد از رضیه سلطان لباس پادشاهی بر تن می‌کرد و قدرت را به‌طور کامل و قانونی در دست داشت. نورجهان در اوایل حکومت شوهر خود غالباً هنگام حضور امپراتور در دربار حضور می‌یافت، و حتی هنگامی که امپراتور ناخوشایند بود، به‌طور مستقل دادگاه را برگزار می‌کرد. وی در آن زمان به دلیل مهر امپراتوری خود به وی در امور دولتی پاسخ داده شد که دلالت بر عدم رضایت و تعیین وی قبل از دریافت هرگونه سند یا دستور اعتباری قانونی بود. امپراتور قبل از صدور دستورات خود نظرات نورجهان را در کلیه امور جستجو کرد، نورجهان بعد از سالها فرمانروایی مشترک در کنار جهانگیر بخاطر اعتیاد پادشاه به تریاک و شراب نورجهان بتدریج قدرت را به تنهایی در دست گرفت و خود به‌طور مستقل به حکومت پرداخت هر چند جهانگیر تنها در این دوره نام امپراتور را دارا بود و در حقیقت هیچ قدرتی نداشت اما او در این زمان هرگز از قدرت همسر خود ناراضی نشد و حتی او را تشویق می‌کرد که بجای او حکومت کند. تنها دیگر ملکه گورکانی که برای فرمان دادن به حکومت چنین فداکاری از خود برای همسرش انجام داد برادرزاده نورجهان ممتاز محل بود که شاه جهان برای او پس از مرگش تاج محل را به عنوان مقبره بنا کرد. با این حال، ممتاز هیچ توجهی به امور کشوری نکرد و بنابراین نور جهان در سالنامه‌های امپراتوری مغول به دلیل قدرت و نفوذ سیاسی که در دست داشت، بی نظیر است.

نورجهان نوهٔ یکی از درباریان شاه طهماسب صفوی بود و پدرش به نام میرزا غیاث بیگ در دربار اکبر شاه و جهانگیر شاه مناصبی یافت. هنگامی‌که میرزا از ایران بسوی هند در حرکت بود گرفتار راهزنان شد و ناچار شد در قندهار توقف کند همسر او که حامله بود در شهر قندهار در افغانستان نورجهان را در ۱۵۷۷ به‌دنیا آورد. اما سرگذشت شگفت او بگونه ای دیگر رقم خورد نور جهان در ۱۸ می ۱۶۱۷ همسر جهانگیر شاه شد و برای خانواده اش خوشبختی فراهم کرد. وی در ترقی ایرانیان و از جمله برادرش که پدر ارجمند بانو بیگم بود، نقش بارزی داشت. او در کنار ملکه نور جهان قدرت فوق‌العاده‌ای داشت.نور جهان زمانی که همسر جهانگیر شد توانست مقام ملکه معظم و پادشاه بیگم کسب کند او زنی بشدت بذله‌گو، باهوش، زیبا و شجاع بود و جهانگیر را تا پایان زندگیش سخت شیفتهٔ و مجذوب خود کرده بود به‌طوری که نقشی دستکاری کننده و تعیین‌کننده‌ای در دربار شاهنشاهی پیدا کرده و باعث نفوذ بسیاری از ایرانیان به دربار امپراتوری گورکانی شد به‌طوری که ملکه نورجهان به پادشاه اصلی مملکت تبدیل شد. ملکه در سال ۱۶۱۷ نایب‌السلطنه تام‌الاختیار همسرش شد، نورجهان برای سالهای طولانی، به‌طور مؤثری قدرت امپراتوری را در اختیار داشت و به عنوان نیروی واقعی و مؤثر پشت تخت مغول شناخته می‌شد. او در کنار شوهرش در جاروکا (پنجره پادشاهی) نشست تا مخاطبان دولتی را دریافت کند، دستورها را برای وزرا صادر کرد، نظارت بر اداره چند جاگیر (بسته‌های زمینی بسیار ارزشمند) را بر عهده داشت و با وزرا مشورت کرد و حتی زمانی که جهانگیر ناخوشایند بود به‌طور مستقل دادگاه را برگزار می‌کرد. او حتی فرمان نیشان را صادر کرد که یک امتیاز بسیار والا فقط برای اعضای مرد خانواده سلطنتی محفوظ بود به دستور او اعضای مهم دولتی نیز از این حق برخوردار شدند که مهمترین این شخص پدر نورجهان میرزا غیاث بیگ بود. جدا از ملکه برادر نورجهان هم به‌نام میرزا حسن آصف خان هم از حق قدرت زیادی در دولت برخوردار شد، و در دربار جهانگیر وزیر اعظم و وکیل امپراتوری بود و همچنین سپهسالار ارتش امپراتوری هم محسوب می‌شد. در دوران سلطنت جهانگیر شاه، قدرت واقعی میان آصف‌خان و خواهرش نورجهان تقسیم شده بود؛ دختر وی به نام «ارجمند بانو بیگم» (که بعدها ممتاز محل نام گرفت)، همسر پسر جهانگیر به نام شاهزاده خرم (که بعدها شاه جهان نام گرفت) شد. آصف خان در اداره حکومت گورکانی به ملکه کمک می‌کرد.ملکه نورجهان، در ۸ فوریه ۱۶۲۷، کودتای سردار محبت‌خان، فرمانده پادگان دهلی را در برابر شوهرش سرکوب کرد و آشوب‌گران را به بند کشید. هنگام کودتا، جهانگیرشاه در بستر بیماری بود. نورجهان بعداً به جانشینی شهریار میرزا کمک کرد اما شاهزاده خرم با کمک آصف خان برادرش را از میان برداشت و با نام شاه جهان جانشین سلطنت شد.نور جهان باقی‌مانده عمر خود را در یک عمارت راحت در لاهور به همراه دخترش لادلی (مهرالنسا بیگم) به سر برد. شاه جهان سالانه دویست هزار روپیه به او اعطا کرد. در این دوره وی بر تکمیل مقبره پدرش در آگره نظارت کرد، که خودش ساخت آن را در سال ۱۶۲۲ شروع کرده بئد و اکنون به عنوان مقبره اعتمادالدوله شناخته می‌شود. این مقبره به عنوان الهام‌بخش تاج محل، بدون شک اوج معماری گورکانی، که ساخت آن در سال ۱۶۳۲ آغاز شد و نورجهان پیش از مرگش در مورد آن چیزهایی شنیده بود، عمل کرد. نور جهان در ۱۷ دسامبر ۱۶۴۵ در سن ۶۸ سالگی درگذشت. وی در آرامگاهی در شاه‌دره باغ در لاهور، که خودش ساخته بود، به خاک سپرده شد. بر روی مقبره او شعری به این مضمون نوشته شده‌است:

بر مزار ما غریبان نی چراغ نی گلی نی پر پروانه سوزد نی صدای بلبلی
آرزوی نور جهان برای نزدیک بودن به همسرش حتی در هنگام مرگ نیز در مجاورت آرامگاه او با آرامگاه همسرش، جهانگیر قابل مشاهده است. مقبره برادرش آصف خان نیز در همین نزدیکی قرار دارد. این مقبره بازدیدکنندگان زیادی، چه پاکستانی و چه خارجی، دارد که از فضای دلپذیر باغ لذت می‌برند.

نورجهان
در کتاب‌های تاریخ دورهٔ گورکانی مانند: مرآت الخیال و مآثرالامرا از ذوق شاعری او صحبت شده‌است. شعر زیر در وصف خودش از اوست:

چو بردارم ز رخ برقع، زگل، فریاد برخیزد

— زنم بر زلف اگر شانه، زسنبل، داد برخیزد
به این حسن و کمالاتی چو درگلشن گذر سازم

— زجان بلبلان شور مبارکباد، برخیزد
سپیده دم یکی از روزها، جهانگیر رو به چشمان نورجهان افگنده، می‌گوید:

تو مست بادهٔ حسنی، بفرما این دو نرگس را که برخیزند از خواب و نگهدارند مجلس را

نورجهان بلادرنگ پاسخ می‌دهد، آنهم چه پاسخی شیرین:

مکن بیدار ای ساقی! ز خواب ناز نرگس را که بد مستند برهم می‌زنند الحال مجلس را

در یکی از روزها، جهانگیرپادشاه، از پشت پنجره‌ای، متوجه می‌شود که پیر مردی خمیده قامت، در حال عبور است و در آن اثنا، از نورجهان که در کنار وی بوده، اینگونه می‌پرسد:

چرا خم گشته می‌گردند پیران جهان گشته

نور جهان بی توقف جواب می‌دهد:

به زیر خاک می‌جویند ایام جوانی را

در آن موقع معمول بود که همیشه اول ماه رمضان، در میخانه‌ها را به گِل می‌گرفتند و آخر ماه یعنی صبح عید فطر آن را باز می‌کردند. در شب عید پادشاه و ملکه به بام قصر برآمده بودند که هلال را ببینند؛ همینکه چشم جهانگیر به ماه افتاد، گفت:

هلال عید به اوج فلک هویدا شد

نور جهان بی توقف جواب می‌دهد:

کلید میکده گم گشته بود پیدا شد

باری، ملکه نورجهان، در حالی‌که لباس ارغوانی به تن کرده بود، نزد جهانگیر وارد می‌شود. شاه با دیدن او چنین می‌گوید:

نیست جانان بر گریبان تو رنگ ارغوان زردی رنگ رخ من شد گریبانگیر تو

و نورجهان، چه پاسخ ظریفی می‌دهد:

ترا که تکمه لعل است بر لباس حریر شد است قطرهٔ منت گریبانگیر

شاه جهان روزی به سیر باغ می‌پرداخت، پس از دقایقی سیر و نظاره به سوی گلهای رنگارنگ، دسته گلی برچید و آن را با خود به قصر آورد و به نور جهان بیگم اهدا کرد.

نور جهان بداهتاً این بیت را سرود:

بلا گردان شوم شاها! چرا گلدسته آوردی؟ به گلشن به ز من دیدی که او را بسته آوردی؟

شاه‌جهان ظریفانه در پاسخ گفت:

برای زیب دستت ماه من! گلدسته آوردم به گلشن لاف خوبی زد، به پیشت بسته آوردم

به روایت کتاب مرآت‌الخیال، درهمان‌روزهایی‌که طبع نورجهان بیگم تازه می‌خواست آهنگ شگفتن کند، بیت زیر را، سرآغازی برای راه‌یابی به گلشن سخن قرار داد:

ای محتسب ز گریهٔ پیر مغان بترس یک خم شکستن تو، به صد خون برابر است

جهانگیر که در کنارش نشسته بود، فی البدیهه افزود:

از من متاب رخ که نی‌ام بیتو یک‌نفس یک زنده کردن تو، به صد خون برابر است

نورجهان به ادامهٔ بیت بالا گفت:

چون تابم از تو رخ که تویی قبلهٔ مراد؟ رخ تافتن ز قبله، به صد خون برابر است
 

 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,نور جهان,جهانگیر,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,هندی, ساعت 13:16 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 كدام آيه؟

از بخيلي پرسيدند: از قرآن، كدام آيه را دوست داري؟ گفت: آيه «... ولا تُؤتوا السُّفَهَآءَ أمْوالَكُمُ... »؛ «اموالتان را به بي خردان ندهيد.»
 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 13:14 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿7﴾ عَدْلًا مِنْهُ ، تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ ، وَ تَظاَهَرَتْ آلَاؤُهُ، ﴿لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ﴾.

(7) این [جزا دادن] از عدالت اوست؛ پاک و مبارک است نام‌های حضرتش و پی‌درپی است نعمت‌هایش. «از آنچه انجام می‌دهد، بازخواست نشود، ولی همگان در پیشگاهش بازخواست شوند».
 





﴿8﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَوْ حَبَسَ عَنْ عِبَادِهِ مَعْرِفَةَ حَمْدِهِ عَلَى مَا أَبْلَاهُمْ مِنْ مِنَنِهِ الْمُتَتَابِعَةِ ، وَ أَسْبَغَ عَلَيْهِمْ مِنْ نِعَمِهِ الْمُتَظَاهِرَةِ ، لَتَصَرَّفُوا فِي مِنَنِهِ فَلَمْ يَحْمَدُوهُ ، وَ تَوَسَّعُوا فِي رِزْقِهِ فَلَمْ يَشْكُرُوهُ .
(8) همۀ ستایش‌ها مخصوص خداست که اگر بندگانش را از شناختِ سپاس‌گزاری‌اش بر آنچه که از عطایای پیاپی‌اش که محض امتحان کردنشان به آنان عنایت فرمود و نعمت‌های پیوسته‌ای که بر آنان کامل کرد، به چاه محرومیّت می‌انداخت؛ در عطایا و نعمت‌هایش، دخل و تصرّف می‌کردند و او را سپاس نمی‌گزاردند؛ و روزیش را به فراوانی هزینه می‌کردند و به شکر عنایاتش برنمی‌خاستند.
+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 13:12 توسط آزاده یاسینی


شعر


حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

 

+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,لیلای مجنون,از در و دیوارتوتان خون می چکد,حال من بد نیست غم کم می خورم, ساعت 13:6 توسط آزاده یاسینی


داستان

 آورده‌اند که:سال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود.عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات.در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس می نشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد.تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد" من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد! " 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند!عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت

و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی ؟ گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.حافظ و شاخه نبات


★این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند★.
+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,زندگی حافظ شیرازی,شاخه نبات, ساعت 13:0 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

در دايره‌اى كه آمــــــــــد و رفتن ماست                    

او را نه بدايت نه نهـــــــــــايت پيداست

كس مي‌نزند دمي دراين معني راست                    

كاين آمــــدن از كجا و رفتن به كجاست

+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 12:59 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

 بهترين اعمال بعد از واجبات

« لَيْسَ شَىْءٌ مِنَ الاَْعْمالِ عِنْدَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ بَعْدَ الْفَرائِضِ أَفْضَلَ مِنْ إِدْخالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِ ».
بعد از انجام واجبات، كارى بهتر از ايجاد خوشحالى براى مؤمن، نزد خداوند بزرگ نيست.
+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 12:58 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 عُروه و عَفرا (از افسانه هاي اعراب)

وقتی پدر عروه درگذشت فرزند صغیرش در دامان عم خود تربیت شد. دختر عم او عفرا همزاد وی بود و این دو کودک همواره با هم بودند. چنان‌که در بینشان الفتی سخت افتاد و عقال (پدر عفرا) همواره عروه را داماد خود می‌خواند. عروه به نزد عمه خود، هند رفت و او را به خواستگاری عفرا فرستاد. مادر عفرا قصد داشت برای رهایی از تهی‌دستی دختر خود را به شویی ثروتمند دهد. عروه برای کسب مال به نزد پسر عم خود که مالدار ری بود، رهسپار شد ولی قبل از رجعت، پدر و مادر عفرا او را به مرد شامی ثروتمند شوی داده و نوید مال بسیار شنیده بودند. سه روز بعد از مزاوجت آهنگ شام کردند و پدر عفرا که از عروه شرم داشت، قبری کهنه را تعمیر کرد و گفت این گور عفرا است و از اهل قبیله نیز خواست تا آن را مکتوم دارند. سرانجام حقیقت حال بر عروه روشن شد، وی به منزل عفرا رفت و در خلوت با وی با شکایت از فراق، به پاکی و حیا گذراند، شوی عفرا آگاه شد و اصرار به اقامت عروه در منزل خود کرد، ولی او رفت و در راه جان سپرد و در وادی القرا (نزدیک مدینه) به خاک سپرده شد.

+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,عروه,عفرا,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی,افسانه, ساعت 21:41 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 تعبير خواب

مريضي به ابن سيرين گفت: در عالم خواب، كسي به من گفت: براي شفاي خود لا و لا بخور. تعبير اين خواب چيست؟ ابن سيرين گفت: برو زيتون بخور؛ زيرا خداوند در قرآن درباره آن مي فرمايد: «لاشرقية و لاغربية». 

 

+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 21:37 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿5﴾ وَ جَعَلَ لِكُلِّ رُوحٍ مِنْهُمْ قُوتاً مَعْلُوماً مَقْسُوماً مِنْ رِزْقِهِ ، لَا يَنْقُصُ مَنْ زَادَهُ نَاقِصٌ ، وَ لَا يَزِيدُ مَنْ نَقَصَ مِنْهُمْ زَائِدٌ .

(5) از رزق و روزی‌اش، برای هر یک از جانداران، خوراکی معلوم و قسمت شده قرار داد. سهم کسی را که فراوان داده، احدی نمی‌تواند بکاهد؛ و نصیب کسی از آنان را که کاسته، هیچ‌کس نمی‌تواند بیافزاید.




 

﴿6﴾ ثُمَّ ضَرَبَ لَهُ فِي الْحَيَاةِ أَجَلًا مَوْقُوتاً ، وَ نَصَبَ لَهُ أَمَداً مَحْدُوداً ، يَتَخَطَّأُ إِلَيْهِ بِأَيَّامِ عُمُرِهِ ، وَ يَرْهَقُهُ بِأَعْوَامِ دَهْرِهِ ، حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَقْصَى أَثَرِهِ ، وَ اسْتَوْعَبَ حِسَابَ عُمُرِهِ ، قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ ، ﴿لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَسَاوا بِمَا عَمِلوا وَ يَجْزِيَ الَّذِين أَحسَنُوا بِالْحُسْنَي﴾.
(6) آن‌گاه در زندگی برای او زمانی معین، مقدّر فرمود؛ و پایانی محدود قرار داد؛ که با ایام عمرش به سوی آن پایان، قدم برمی‌دارد و با سال‌های زندگی‌اش به آن نزدیک می‌شود تا هنگامی‌که به پایان زندگی‌اش برسد و پیمانۀ حساب عمرش را تمام و کامل دریافت کند؛ او را به سوی آنچه از پاداش بسیار، یا عذاب دردناک، فراخوانده بود، ببرد؛ «تا به خاطر عدالتش، بدکاران را به علّت کردار ناپسندشان و نیکوکاران را به سبب کار نیکشان، پاداش بخشد».
+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 21:35 توسط آزاده یاسینی


شعر

 مردم شهر به گوشید...؟

امشب همه ی میکده را سیر بنوشید.

با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید.

دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید.

در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید.

امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...

نخور جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است.

مردم شهر به هوشید...؟

هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.

روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.

نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست.

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.

آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:خدا هست.

کودکی رفت کنار تخته...

گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست.

مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند؟!

چه بگویم که بدانند نداری درد است!پدر از شرم سرش پایین بود....زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست.

قاضی شهر قضاوت سخت است...

نکن حکم به تنبیه و مجازات...به زندان و به شلاق.

کوچه هایی است در این شهر...پر از جرم و کثافت.

پر از مرگ شرافت!پر از غصه و اندوه!پر از درد نداری.پر از نکبت و خواری!

پر از هرزگی و دزدی و معتادی و بدبختی و بیچارگی مردم خوبی که فقط محتاجند.

به پیغمبر و پیر و ملکوت و بت و میخانه و هر چیز که ایمان تو باشد قسم این جرم و جنایت همه از ریشه ی فقر است.

کافری نیست در این شهر.خدا باور این مردم پاک است...

فقط درد نداری است که از ریشه مسلمانی ما را تبری زد که نگویید و نپرسید...

نگویید که این مردم بیچاره نخندند و نرقصند و نپوشند و ننوشند وبلا نسبت حضار...

نگو...ند که ایمان و مسلمانیشان زیر سوال است!!

غم مردم این کوچه و آن کوچه بدانید و بکوشید که اینگونه نباشد.

بکوشید که ایمان و مسلمانیتان زیر سوال است!

کودکی گریه کند...آه کشد...عرش خدا میلرزد.

دل مردم خون است!حال بابا خوش نیست...

دل بابا خون است...

حال قاضی خوب است...؟!


محمدرضا نظری

 

+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,محمد رضا نظری,خدا هست,حال قاضی خوب است, ساعت 20:16 توسط آزاده یاسینی


داستان

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی ازشهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، ازسربازان خود جدا افتاد .گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او راتعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جرأتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصاً فرمان آتش را صادر می کنم .سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ..... هدف .....با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد... ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست. سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟ناپلئون بناپارت

 
+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,ناپلئون,بناپارت,امپراطور فرانسه,پوست فروش, ساعت 20:12 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 در خــــــــــواب بدم مرا خردمندى گفت                    

كز خواب كسي را گل شادى نشكفت
كارى چه كني كه با اجل باشــد جفت                    
مي خور كه به زير خاك مي‌بايـد خفت
+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 20:12 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

  رفع اندوه از مؤمن

« مَنْ فَرَّجَ عَنْ مُؤْمِن فَرَّجَ اللّهُ عَنْ قَلْبِهِ يَوْمَ القِيمَةِ ».
هر كس اندوه و مشكلى را از مؤمنى برطرف نمايد، خداوند در روز قيامت اندوه را از قلبش برطرف سازد.
+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 20:10 توسط آزاده یاسینی


عید سعید فطر

 

چه می‌شود که یار من به عهد خود وفا کند

        و این دل شکسته را دوباره با صفا کند

 گذشت ماه روزه و در انتظارم ای خدا

 که دل، نماز عید را به مهدی (عج) اقتدا کند



          رمضان رفت و دلم حس غریبی دارد

چند روزی است از این سفره نصیبی دارد

              عید فطر آمد و صد شکر اجل مهلت داد

 

ثانیه ثانیه اش شور عجیبی دارد



شوال هلالش چو به اثبات رسیده است

           یاران، رمضان رفت که امشب شب عید است

         ای مطرب ما خوش بنواز از سر شادی

    عید آمد و ما را به جهان نور امید است

                   یاران همگی نغمه شادی بسرایید

   این عید سعید است و سعید است و سعید است

 

حلول ماه شوال و عید سعید فطر مبارک باد

+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:اس ام اس,پیامک,عید سعید فطر, ساعت 22:51 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 سليمان و ملکه صبا ( الهي نامه شيخ عطار)

روزی سلیمان به لشکریانش دستور داد تا آماده شوند و همگی با هم به همراه سلیمان به زیارت خانه خدا بروند . در مسیر حرکت شان به طائف رسیدند که معروف به سرزمین مورچگان بود. پادشاه مورچه ها به آن ها دستور داد تا به لانه های خود در زیر زمین بروند . وقتی سلیمان به نزدیکی پادشاه مورچه ها رسید با مهربانی از او پرسید ؛ آیا نمی دانی که پیامبران بر آفریده های او ظلم نمی کنند؟ متعجبم از این که دستور دادی آن ها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : این کار را به دلیل آن انجام دادم که شاید تو و سپاهت ناخواسته آن ها را لگدمال کنید و نیز آن ها با دیدن نعمت های خدادادی و شکوه فراوان آن در شما نعمت هایی را که خدا به خودشان عطا کرده فراموش کنند. سلیمان از پادشاه مورچه ها خداحافظی کرد و رفت.در مسیر مکه احساس کرد هدهد پیک مخصوص خود را نمی بیند لحظاتی بعد هدهد را دید که بازگشته است.هدهد گفت : من در همین حوالی مشغول پرواز بودم که به سرزمین سبا رسیدم حاکم آن سرزمین زنی به نام بلقیس است و آن چه که مرا خیلی عذاب می دهد این است که مردم سرزمین سبا خورشید را می پرستند و در برابرش سجده می کنند. سلیمان نامه ای برای ملکه سبا نوشت و آن را به هدهد سپرد تا برایش ببرد و از او خواست در همان نزدیکی پنهان شود و ببیند که بعد از خواندن نامه چه می کند .ملکه سبا نامه را چندین بار خواند و با تعجب به وزیرانش می گفت ؛ این نامه از طرف سلیمان است او این نامه را با نام خدا شروع کرده و از من خواسته است که تسلیم او بشوم و به خدای یکتا ایمان بیاورم، سپس از وزیرانش خواست که او را یاری کنند . وزیران گفتند ما نیروی جنگی زیادی داریم و آمادگی لازم برای مقابله با سلیمان را داریم .بلقیس گفت : همیشه جنگ چاره ساز نیست. من باید سلیمان را امتحان کنم اگر از پادشاهان باشد به هر قیمتی تاج و تخت و پول می خواهد و اگر پیامبر خدا باشد به دنیا علاقه ای ندارد و فقط به مردم نیکی می کند . سپس دستور داد که هدایای فراوانی برای سلیمان بفرستند. وقتی هدایا را برای سلیمان بردند به شدت عصبانی شد

و گفت : من پیامبر خدا هستم چرا شما فکر کردید که من دنیا دوست هستم و از دیدن هدیه ها خوشحال می شوم ، خداوند بیشتر و بهتر از این ها را به من بخشیده است سپس هدایا را پس فرستاد .سلیمان بعد از رفتن فرستادگان بلقیس گفت : این زن خیلی داناست باید بیشتر در مورد او تحقیق کنیم کدام یک از شما قبل از رسیدن او به اینجا می توانید تخت عظیم او را نزد من بیاورید. یکی از جنیان که کارهای خارق العاده می کرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقیس را در آن جا حاضر کرد .سلیمان دستور داد تا تغییراتی در این تخت عظیم بوجود بیاورند و ببینند که آیا بلقیس تخت خود را خواهد شناخت یا نه ؟بعد از مدتی ملکه سبا با همراهانش از راه رسیدند. بلقیس تخت خود را شناخت و از زیبایی عجیب و شگفت آوری که در آن به وجود آورده بودند خیلی خوشحال شد و تعریف کرد .بلقیس بعد از مشاهده و درک خوبی های سلیمان و یارانش به خدا ایمان آورد و از گذشته اش توبه کرد .بعد از مدتی سلیمان به او پیشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم برای زیارت خانه کعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگامی که از فلسطین می گذشتند کمی برای استراحت توقف کردند. همان جا فرشته وحی نازل شد و گفت : ای سلیمان این جا مقدس است و فرشتگان و پیامبران در این جا نازل می شوند پس مسجدی با شکوه برای عبادت خدا بساز . سلیمان به همراه جنیان به محل رفته و دستور داد که مسجد با شکوهی در آن جا بسازند و نیز دستور داد برج بلندی هم در کنار آن مسجد برایش بنا کنند تا از آن جا به کار معماران نظارت داشته باشد.با آن که کار ساختمان تمام نشده بود ولیکن بنای محراب تمام شده بود . روزی از روزها درختی را دید و از او پرسید اسم تو چیست و برای چه کاری آمده ای ؟ درخت گفت : اسم من ویرانی است برای این آمده ام که تو از چوب من برای تکیه خودت عصایی تهیه کنی. سلیمان دانست که زمان مرگش فرا رسیده است، ولی سعی کرد که با همان عصا طوری ایستاده تکیه کند که معماران با دیدن او فکر کنند که زنده است و دلگرم باشند و کار خود را انجام بدهند.وقتی فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زیادی در این جا زندگی کرده ام ولی اکنون که دنیا را ترک می کنم فکر می کنم چند روزی بیشتر در آن نبوده ام. فرشته مرگ لبخندی زد و گفت : این حرفی است که من تا حالا زیاد شنیده ام. جسم بی جان سلیمان یک سال همان طور که به عصا تکیه کرده بود ایستاده باقی مانده و افرادش بر این گمان که زنده است و آن ها را می بیند حسابی کار می کردند تا کار مسجد الاقصی هم پایان رسید .سپس خدا موریانه ها را فرستاد تا عصای سلیمان را بجوند و این کار انجام شد ، پیکر سلیمان به زمین افتاد و همه دانستند سلیمان نبی از دنیا رفته است.

+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,سلیمان,ملکه سبا,افسانه های تورات,عشاق جهان,عشاق معروف, ساعت 16:11 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 دانشمند بي نياز

منصور ـ يكي از خلفاي عباسي ـ به عارفي گفت: چه چيز تو را از آمدن به نزد ما باز مي دارد؟ عارف گفت: خداوند سبحان؛ چرا كه مي فرمايد: «وَ لا تَرْكَنُوا الي الَّذينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النّارُ»؛ «و بر ظالمان تكيه ننماييد، كه موجب مي شود آتش شما را فراگيرد.»سپس منصور، عارف را نزد خود فرا خواند و گفت: آنچه از من خواهي بگو؟ عارف گفت: خواهم كه مرا به درگاه خويش نخواني، تا خود آيم و چيزي به من ندهي تا از تو خواهم و بيرون رفت.

 

 
+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 16:6 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿3﴾ ابْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً ، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَى مَشِيَّتِهِ اخْتِرَاعاً .

(3) موجودات را به قدرتش آفرید، آفریدنی بی مانند؛ و آفریده‌ها را به اراده‌اش ساخت، ساختنی بی مثال.
 



﴿4﴾ ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَرِيقَ إِرَادَتِهِ ، وَ بَعَثَهُمْ فِي سَبِيلِ مَحَبَّتِهِ ، لَا يَمْلِكُونَ تَأْخِيراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَيْهِ ، وَ لَا يَسْتَطِيعُونَ تَقَدُّماً إِلَى مَا أَخَّرَهُمْ عَنْهُ .
(4) آن‌گاه، همۀ آن‌ها را در مسیر خواستۀ خود راهی کرد و در راه محبتش برانگیخت. قدرت پس رفتن، به سوی مرزهایی که آنان را از آن‌ها پیش انداخت، ندارند؛ و توان پیش رفتن به سوی حدودی که آنان را از آن‌ها پس انداخت، ندارند.

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 16:0 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹﺑﻮﺩﻧﺪ .ﻗاﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ ...ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ...ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ!!!ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ! ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ.ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ، ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ...ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ...ﺷﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ!!!ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ!!!!ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ!!!ایرانیان

 

 

 
+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,ایران,مردم ایران,کوروش کبیر,آراد,سپهسالار, ساعت 15:56 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

در پرده اســـــــــرار كسي را ره نيست                    

زين تعبيـــه جــــان هيچ كس آگه نيست

جز در دل خــــــاک هيچ منزلگه نيست                    

مي خور كه چنين فسانه‌ها كوته نيست

+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 15:55 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

 آثار زيانبار حاكمان ظالم

« إِذا كَذَبَ الْوُلاةُ حُبِسَ الْمَطَرُ، وَ إِذا جارَ السُّلْطانُ هانَتِ الدَّوْلَةُ، وَ إِذا حُبِسَتِ الزَّكوةُ ماتَتِ الْمَواشى ».
زمانى كه حاكمان دروغ بگويند باران نبارد، و چون زمامدار ستم ورزد، دولت، خوار گردد. و اگر زكات اموال داده نشود چهارپايان از بين روند.
+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 15:45 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

رابعه و بکتاش (از افسانه‌های اعراب)

 رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دل‌ها می‌ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دل‌ها می‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش می‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی‌شد و فکر آیندۀ دختر پیوسته رنجورش می‌داشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایستۀ او یافتی خوددانی تا به هر راهی که می‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزۀ بهاری حکایت از شور جوانی می‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن می‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می‌گذشت و از ادب سر بر نمی‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همۀ آن‌ها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌داشت؛ نگهبان گنج‌های شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه‌گری می‌کرد؛ گاه به چهره‌ای گلگون از مستی می‌گساری می‌کرد و گاه رباب می‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر می‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز می‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می‌گریست و دلش چون شمع می‌گداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان‌درمان هم از جانان پذیردرابعه دایه‌ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌گری و نرمی و گرمی پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت:

چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش می‌ندانم
سخن چون می‌توان زان سرو من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌ای نوشت:
الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجایی
بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگر آئی به دستم باز رستم و گرنه می‌روم هر جا که هستم
به هر انگشت در گیرم چراغی ترا می‌جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سال‌ها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها می‌ساخت و به سوی دلبر می‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر می‌شد. مدت‌ها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:
که هان ای بی‌ادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من
عاشق ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دل‌فروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم می‌فرستی و دیوانه‌ام می کنی و اکنون روی می‌پوشی و چون بیگانگان از خود می‌رانیم؟»دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌دانی که آتشی که در دلم زبانه می‌کشد و هستیم را خاکستر می‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیدۀ من طالب هوس‌های پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانۀ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه‌ام دور شوی.»
پس از این سخن، رفت و غلام را شیفته‌تر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن‌ها می گشت و می خواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی
چون دریافت که برادرش شعرش را می‌شنود کلمۀ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش می‌آورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بی‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌زد و دلاوری‌ها می‌نمود. سرانجام چشم‌زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشیده‌ای سواره پیش‌صف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دل‌ها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی‌شتافتند دیاری در شهر باقی نمی‌ماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه ای به او نوشت:
چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگون‌تر
همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش که از پس می‌ندانم راه و از پیش
اگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دوری
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:
که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد» بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاس‌گذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌ای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندۀ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بی‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بی‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن می‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه‌ای می‌گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.بکتاش نامه‌های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همۀ این ها چنان او را می‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش می‌رفت و دورش را فرامی‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌برد و غزل‌های پر سوز بر دیوار نقش می‌کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌شد چهره‌اش بی‌رنگ می‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه‌پیکر چون پاره‌ای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:
نگارا بی تو چشمم چشمه‌سار است همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی
چو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیی بر تابه آخر نمی‌آیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.
نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه.
+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,رابعه و بکتاش,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 20:31 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 امام تو

پس از رحلت امام صادق عليه السلام ابوحنيفه به مؤمن طاق كه از شاگردان آن حضرت بود به عنوان سرزنش گفت: امام تو از دنيا رفت! مؤمن طاق فوراً گفت: «اما امامك مِنَ المنظرينَ الي يَوْمِ الوَقتِ المَعلومِ؛ اما پيشواي تو از مهلت داده شدگان تا زمان معيّن است!»
 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 20:10 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿1﴾ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ بِلَا أَوَّلٍ كَانَ قَبْلَهُ ، وَ الآْخِرِ بِلَا آخِرٍ يَكُونُ بَعْدَهُ

(1) همۀ ستایش‌ها مخصوص خداست؛ آن وجود مبارکی که اوّل است، بی‌آنکه اوّلی پیش از او بوده باشد؛ و آخر است، بی‌آنکه آخری پس از او باشد.
 
 
 
﴿2﴾ الَّذِي قَصُرَتْ عَنْ رُؤْيَتِهِ أَبْصَارُ النَّاظِرِينَ ، وَ عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِينَ .
(2) دیدۀ بینندگان از دیدنش کوتاه و گمان وصف‌کنندگان از ستودنش، ناتوان است.

 

+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 20:8 توسط آزاده یاسینی


شعر

 دنگ..،دنگ..

ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

سهراب سپهری
+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,دنگ دنگ,ساعت گیج زمان, ساعت 20:7 توسط آزاده یاسینی


داستان

 یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور بودند .توی این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودندتا علت مشهور بودنشون (رازخوشبختی شون رو)بفهمند.سردبیر میگه : آقا واقعاً باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطورممکنه؟شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه : بعد از ازدواج برای ماه عسل رفتیم . اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم . اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود . ولی اسب همسرم به نظر یه کم سركش بود . سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد وگفت : این بار اولته ." بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب كرد و گفت:  اين باردومته .بعد سوار اسب شد و راه افتاديم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت ؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شليك كرد و اون اسب رو كشت .سر همسرم داد كشيدم و گفتم :  چيكار كردي رواني ؟ديوونه شدي؟حيوون بيچاره رو چرا كشتي؟همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت" اين باراولته".......!زن و شوهر خوشبخت

+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,زن و شوهر خوشبخت,اسب سرکش, ساعت 20:3 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

دارنــــــــــــــده چو تركيب طبايع آراست                    

از بهر چه او فكنــدش اندر كم و كاست

گر نيک آمد شكستــــــن از بهر چه بود                    

 

ور نيک نيامد اين صور عيب كـــــراست

+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 20:2 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

 عيش دنيا

« سُئِلَ الاِْمامُ الرِّضا(عليه السلام): عَنْ عَيْشِ الدُّنْيا؟ فَقالَ: سِعَةُ الْمَنْزِلِ وَ كَثْرَةُ الُْمحِبّينَ ».
از حضرت امام رضا(عليه السلام) درباره خوشى دنيا سؤال شد. فرمود: وسعت منزل و زيادى دوستان.
+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 19:58 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 اوتللو و دزدمونا (عشاق درام ویلیام شکسپیر)

داستان درباره ی “اتللو”‌ی مغربی فرمانده عالی نیروهای “ونیزی”، است که معاونی به نام کاسیو دارد.وی با تعریف از فتوحات خود، قلب “دزد مونا”، دختر “برابانسیو (سناتور ونیزی)” را تسخیر کرده و پنهانی با وی ازدواج می‌کند و سرانجام نیز با دزدمونا فرار می کند و به مهمانسرایی می رود. برابانسیو که سخت آشفته می شود چند نفر را در پی دخترش و اتللو می فرستد و سرانجام نیز اتللو را پیدا می کنند اما دزدمونا را خیر.همین قضیه برابانسیو را سخت عصبانی و باعث می شود تا از اتللو در مجلس سنا شکایت کند و بههمین خاطر در حضور فرمانروای ونیز، اتللو را متهم می‌کند که دختر او را فریب داده و ربوده است. اما اتللو شرح می‌دهد که در نهایت وفاداری قلب دزد مونا را به دست آورده است و دزدمونا نیز چگونه دل اورا ربوده است. دختر نیز این ادعا را تایید می‌کند. در این اثنا خبر می‌رسد که ترک‌ها آماده‌ی حمله به جزیره‌ی قبرس هستند و “ونیز” برای عقب‌ راندن آن‌ها از اتللو کمک می‌خواهد. اتللو نیز با کشتی عازم قبرس می شود تا نیروهای مستقر در آن جا را فرماندهی کند.برابانسیو خلاف میل باطنی خود، دخترش را تسلیم اتللو می‌کند تا با وی به قبرس رود. بدین ترتیب اتللو با دزدمونا و همسر یاگو به عنوان ندیمه اش راهی قبرس می شوند.

نخستین کشتی که به قبرس می رسد کشتی کاسیو(مقام فلورانسی است)و بعد از آن نیز کشتی اتللو.در این میان کاسیو که از اتللو کینه و حسادت به دل داشت پس از رسیدن به قبرس سعی می کند تا رودریگو را رضی کند که دزدمونا از اتللو خسته و به کاسیو علاقه دارد به همین خاطر نقشه ای می کشد تا اتللو نسبت به دزد مونا سوء ظن پیدا کرده، و او را در بستر خفه کند. به گونه ای که ذهن اتللو نسبت به همسرش را دچار تردید کرده و ازرابطه ی او با کاسیو می گوید و نیزبا دزدیدن دستمال دزدمونا،آن را در اتاق کاسیو می اندازد تا این گونه خشم اتللو نسبت به همسر را بیش ترونقشه اش را یک سره و به خواسته اش برسد.پیداکردندستمال آن قدر اتللو را عصبانی می کند که وی دزدمونا را می کشد و کشتن اورا نه از روی کینه بلکه ازروی شرافت می داندسرانجام اتللو با اعتراف امیلیا همسر یاگوبا متوجه می شود که زنش را بی‌گناه کشته است، سپس شجاعانه خود را نیزمی‌کشد.

 

 
+ نوشته شده در جمعه 17 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,اوتللو و دزدمونا,شکسپیر,عشاق جهان, ساعت 15:1 توسط آزاده یاسینی