••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 نومیدم شدم ؛ امید دورم زد و رفت

تا حال مرا شنید دورم زد و رفت
میدان بزرگ شهر بودم همه عمر
هر کس که به من رسید دورم زد و رفت
تقدیر دلم نوشته شد با هرگز
یعنی که مرا تا به ابد ...تا هرگز...
من شیشه ی عینک تو بودم ، با من
دیدی همه را ولی خودم را هرگز
حنظله ربانی




بی چون و چند ، بی چک و چانه عوض بشو
مثل ِ چراغ مرده ی خانه عوض بشو
روشن نکن دوباره هوایی سیاه را
ای بی بها ! بس است بهانه عوض بشو
بیزار و خسته ایم از این بازپخش ها
بیزار از تو -تلخْ ترانه- عوض بشو
یک یک عوض شدند همه اهل خانه ات
یکبار هم تو صاحب ِ خانه عوض بشو
جز شر نبود با تو و ما را به خیر تو
دیگر امید نیست زمانه ! عوض بشو
حنظله ربانی
+ نوشته شده در یک شنبه 16 آبان 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,میدان بزرگ شهر بودم همه عمر,جز شر نبود با تو و ما را به خیر تو, دیگر امید نیست زمانه!عوض بشو, ساعت 22:13 توسط آزاده یاسینی


شعر

 گیریم که از چشم شما افتاده است

آن کس که به صد راه خطا افتاده است
تا ذکر تو دارد به لبش آقا جان !
این مسئله ها که پیش پا افتاده است

حنظله ربانی
+ نوشته شده در جمعه 12 شهريور 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,امام زمان, ساعت 9:39 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 

بخشي از منشور پارسوماش از کوروش

بگذارید هرکس به آیین خویش باشد

 زنان را گرامی بدارید

فرودستان را دریابید

وهرکس به تکلم قبیله ی خود سخن بگوید

آدمی تنها در مقام خویش به منزلت خواهد رسید

گسستن زنجیرها آرزوی من است

 رهایی بندگان و عزت بزرگان آرزوی من است

شکوه شب و حرمت خورشید را گرامی میدارم

پس تا هست شب‌هایتان به شادی باشد و روزهایتان رازدار رهایی باد

این فرمان من است این واژه وصیت من است

او که آدمی را از ماوای خویش براند، خود نیز از خواب خوش رانده خواهد شد

تا هست هوادار دانایی وتندرستی باشید من چنین پنداشته ، چنین گفته ، و چنین خواسته‌ام . . .

+ نوشته شده در شنبه 6 شهريور 1400برچسب:مطالب ادبی,منشور پارسوماژ,کوروش کبیر, ساعت 17:39 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مشک را بر دوش آب آور کن و بعداً بیا

کوله بارت را پر از معجر کن و بعداً بیا

کوفه اشک میهمان را زود در می آورد

روزهای خوب خود را سر کن و بعداً بیا

شهر در فکر پذیرایی ولی با نیزه است

فکر حلقوم علی اصغر کن و بعداً بیا

صدای چند آهنگر سرم را برده است

سینه را آماده خنجر کن و بعداً بیا 

هرچه هم قرآن بخوانی باز سنگت میزنند

جای نیزه تکیه بر منبر کن و بعداً بیا

چشم های کوفیان شور است قبل حرکتت

فکر قد و قامت اکبر کن و بعداً بیا

راه بندان میشود اینجا سر هرکوچه ای

خواهرت را ایمن از معبر کن و بعداً بیا

+ نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1400برچسب:شعر,محرم,کربلا,امام حسین, ساعت 14:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 برای اولین دفعه میان خیمه عاقد گفت: خانم جان وکیلم؟

فضای خیمه ساکت بود بر عکسِ تمام دشت
برای دفعه ی دوم سر ارباب سویِ دخترش برگشت
برای دفعه دوم.......وکیلم؟....بار سوم شد
لب قاسم لبالب از تبسم شد
برای بار سوم من وکیلم؟
پدر جان با اجازه از عمو عباس و مشک پاره اش آری
پدر جان با اجازه از علیِ اصغر و گهواره اش آری
پدر جان با اجازه از علیِ اکبری که اربأ اربا شد
به تدبیر جوانان بنی هاشم به زحمت در عبا جا شد
پدر جان با اجازه از سکینه از رقیه
از دوتا دریای جان بر لب
پدر جان با اجازه از رباب و عمه جان زینب
...بله...
بدین ترتیب قاسم گشت داماد و
دل نجمه شده شاد و
به شادی تیرها و نیزه ها گشتند آماده
برای پای کوبی نیز نوشیدند از ظرف عسل باده
زمان می ایستد این جا و درس خانواده یاد می گیرد،
اگر برده است ابراهیم در مسلخ،فقط فرزند را یک بار
حسین بن علی در کربلا آورده
فرزند و برادر زاده و داماد و خواهر زاده و شش ماهه و یک کاروان
مثل رباب و زینب وعباس و مانند سکینه یا رقیه بازهم بسیار تا بسیار
نشسته در میان خیمه داماد و عروسش در کنار و بی خبر،
ناگاه می آید صدا از دور
صدا از دور می آید که من مأمورم و معذور
قاسم جان عمو تنهاست
ببین تنهایی اش از دور هم پیداست
بدین ترتیب قاسم تازه داماد عمو
از جای خود برخاست
که ای تازه عروس من خداحافظ
شده طبق قرار قبل،دیگر موقع رفتن خداحافظ
نمی فهمم ز کُلِّ داستان تنها همینش را
عروس از او نشانی خواست و
جای نشانی داد قاسم تکّه ای از آستینش را
گمانم معنی اش این است
مثل آستین و دست؛
از سوی حسن،قاسم شده در آستین،پنهان
که در کرب و بلا بهر حسین امروز عیان گردد
که حتی سنگ در مرثیه اش آب روان گردد
زره.... نه..... بر تنش جوشن کفن باشد
اگر عباس شد ذُخرٌ الحسین
این نوجوان ذُخرٌ الحسن باشد
در این شادی
کفن پوشیده این داماد جای رخت دامادی
صدای یا حسین و یاحسن بانگ خروشش شد
در این سو نیزه و... شمشیر، آن سو، ساق دوشش شد
زمان برجا زمین برپا
شده جشنش چنین برپا
که نُقل سنگ می ریزند و
می ریزند بر سر تیر چون شاباش
تنش مانند بوم و نیزه چون نقاش
نمی دید از حرم این صحنه ها را نو عروسش کاش
میان دشت،دامادیت را ضرب المثل کردی
نشستی نیزه را با نیت زهرا، تو از پهلو بغل کردی
فقط ماه محرم را تو با دامادی ات، ماه عسل کردی
عمو بادا مبارک باد
و یک دفعه عمو شد چون حسن گفتا به تو:
بابا مبارک باد
عجب قدّی کشیدی توی این صحرا،مبارک باد
شدی مثل علیِ اکبر لیلا،مبارک باد

مهدی رحیمی
+ نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1400برچسب:شعر,مهدی رحیمی,حضرت قاسم علیه السلام,کربلا,عاشورا, ساعت 10:44 توسط آزاده یاسینی


شعر

 تیر آه از نهاد پدر در بیاورد

وقتی سر از گلوی پسر در بیاورد
بی شک برای بردن زیر گلوی تو
حق دارد اینکه تیر سه پر در بیاورد
از تیر گفته اند به کرات شاعران
آنجا که از گلوی تو سر در بیاورد
اما نگفته اند که ارباب از گلوت
باید که تیر را به هنر در بیاورد
ای کاش حرمله بنشیند مگر خودش
این تیر را به تیر دگر در بیاورد
هم که سه شعبه است همینکه سه شعله است
یعنی دمار از سه نفر در بیاورد

مهدی رحیمی

 

 
+ نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1400برچسب:شعر,مهدی رحیمی,علی صغر,کربلا,عاشورا, ساعت 10:41 توسط آزاده یاسینی


شعر

 رفته اند اما به منبرها اذان ها مانده است

قصه ی شور و حماسه بر زبان ها مانده است
خامشند اما مهیب و استوار استاده اند
دره ها ردی است از آتشفشان ها مانده است
از جهان دیگری بودند و جان دیگری
یادی از سیر و سلوک آن جهان ها مانده است

با طلوع روشنت خواب زمستانی شکست
ای گل عطشان صدایت در خزان ها مانده است
تو سرودی عاشقانه در جهان سر داده ای
در بیان شعر زیبایت ،بیان ها مانده است

قرن ها برکربلا باریده است ،اما هنوز
خون طفلت روی دست آسمان ها مانده است
کربلا خاموش شد در مغربی خونین ، ولی
قصه ی قرآن تو بر خیزران ها مانده است

محسن بیاتیان
+ نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1400برچسب:شعر,محسن بیاتیان,امام حسین,کربلا,عاشورا, ساعت 10:40 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿19﴾ وَ الَّذِينَ ﴿لَا يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ ، وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ﴾

(19) و درود بر فرشتگانی که خدا را در آنچه دستورشان می‌دهد، مخالفت نمی‌کنند؛ و آنچه را فرمان داده می‌شوند، انجام می‌دهند.
 




﴿20﴾ وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ ﴿سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ﴾
(20) و درود بر فرشتگانی که به اهل بهشت می‌گویند: بر شما به خاطر صبری که بر عبادات و ترک محرّمات کردید، سلام باد؛

 

+ نوشته شده در یک شنبه 10 مرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 17:38 توسط آزاده یاسینی


شعر

 هرچند بر لب ، واژه ی انکار دارم

در سر هوای عاشقی ، بسیار دارم
سقفی ست بالای سرم ، الحمدلله
من خانه ای بی سقف و بی دیوار دارم
چیزی بجز غربت درون کوله ام نیست
بر شانه ام چیزی ورای بار دارم
من (دوستت دارم) ، همین یک جمله کافی ست
لب بسته ام ، بر صحبتم اصرار دارم
لب وا کن و با خنده ، غرقم کن در این تنگ
با این دوتا ماهی قرمز ، کار دارم
گل کرده گیسوی تو بین روسری ها
بر دست هایم به جای زخم ، خار دارم
تهدید کردی و دوباره دست بردم
میدانی آخر شاعرم ، آزار دارم
بردار از سر روسری را ، چند وقتی ست
رویای گشتن ، توی گندمزار دارم 

فؤاد میرشاه ولد
+ نوشته شده در یک شنبه 10 مرداد 1400برچسب:شعر,فواد میرشاه ولی,با این دوتا ماهی قرمز کار دارم, ساعت 17:37 توسط آزاده یاسینی


داستان

 قضیه بر می گرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد.واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم، اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!مادرش هم دایم اون رو صدا می زد، لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه.روزهای اول کلی کلافم می کرد. اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت: شام حاضره، من این ور دیوار جواب می دادم: الان میام!خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم. فکر می کردم مادرمه!می گفت: شال گردن چه رنگی واست ببافم؟می گفتم آبی.حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد، بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم، فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون، موهاش خاکستری بود، همیشه با کلی خرید بر می گشت.یه بار هم جرات کردم و واسش یه نامه نوشتم: "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!"تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد. دوستانم فهمیدند تو خونه دارم با خودم حرف می زنم، دلسوزیشون گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، می گفتن اسکیزوفرنی دارم!توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن. من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح "بتهوون" ارتباط برقرار کنه.حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم، اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم، دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره، تنها زندگی می کنه!دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم.صاف رفتم سراغ زنِ همسایه، اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود:من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود.اسکیزوفرنی

+ نوشته شده در یک شنبه 10 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,اسکیزوفرنی,پسر,پیرزن, ساعت 17:36 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

بر چرخ فلک هيچ كسي چيـره نشد                    

وز خوردن آدمي زمين سيــــر نشد

مغرور بداني كه نخورده‌ســـت تـــرا                    

تعجيل مكن هم بخورد دير نشـــــد

+ نوشته شده در یک شنبه 10 مرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 17:34 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: عَوْنُك لِلضَّعِيفِ مِنْ أَفْضَلِ الصَّدَقَةِ.( بحارالنوار،جلد۷۵، صفحه ۳۲۶)


فرمود: یارى‌رسانى تو، به ناتوان از برترین صدقه‏هاست.
+ نوشته شده در یک شنبه 10 مرداد 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 17:32 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 انسانم آرزوست...


همه می توانند پولدار شوند
ولی همه نمی توانند " بخشنده " شوند

پولداری یک مهارت است
ولی بخشندگی یک فضیلت!

همه می توانند درس بخوانند
اما همه " فهمیده " نمی شوند

باسوادی یک مهارت است
اما فهمیدگی یک فضیلت!

همه یاد می گیرند زندگی کنند
اما همه نمی توانند زیبا زندگی کنند

زندگی یک عادت است
اما زیبا زندگی کردن یک فضیلت

درود به شرف همه آنهایی که دلی بدست می آورند
وگرنه دل شکستن هنر نمی باشد.

 

 
+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,انسانم ارزوست,دل شکستن, ساعت 14:40 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿17﴾ وَ رُسُلِكَ مِنَ الْمَلَائِكَةِ إِلَى أَهْلِ الْأَرْضِ بِمَكْرُوهِ مَا يَنْزِلُ مِنَ الْبَلَاءِ وَ مَحْبُوبِ الرَّخَاءِ

(17) و درود بر فرستادگانت به سوی اهل زمین؛ از فرشتگانی که گرفتاری ناخوشایند و گشایش خوش‌آیند، برای آنان می‌آورند.
 
 
 
 
 
 
 
﴿18﴾ وَ السَّفَرَةِ الْكِرَامِ الْبَرَرَةِ ، وَ الْحَفَظَةِ الْكِرَامِ الْكَاتِبِينَ ، وَ مَلَكِ الْمَوْتِ وَ أَعْوَانِهِ ، وَ مُنْكَرٍ وَ نَكِيرٍ ، وَ رُومَانَ فَتَّانِ الْقُبُورِ ، وَ الطَّائِفِينَ بِالْبَيْتِ الْمَعْمُورِ ، وَ مَالِكٍ ، وَ الْخَزَنَةِ ، وَ رِضْوَانَ ، وَ سَدَنَةِ الْجِنَانِ .
(18) و درود بر سفیران بزرگوار نیکوکار و نویسندگان ارجمندی که حافظان اعمال مردم‌اند؛ و درود بر فرشتۀ مرگ و یارانش؛ و منکر و نکیر؛ و رومان، آزمایش‌کنندۀ مردگان قبرها؛ و درود بر طواف کنندگان بیت معمور و بر مالک و خازنان دوزخ و رضوان و خدمتگزاران بهشت.

 

+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:39 توسط آزاده یاسینی


شعر

 دریایی و آوازه ات بدجور پیچیده ست

خورشید با إذن تو اینجا نور پاشیده ست
خورشید هم وقتی که می تابد بدون شک
« مرجع » شما هستی و او در حال « تقلید » است
دیریست آقا ! تختتان خالیست و این تخت
جنسش نه از تخت « سلیمان » و نه « جمشید » است
اینجا زمین خالیست از هرم وجودت آه !
اینجا زمین بی تو لباس مرگ پوشیده ست
من مانده ام تا عاشقانت سخت مجنون اند
« مجنون » چرا سهمیه ی آن « قیس » و این « بید » است
شاید کسی « کی می رسد باران ؟ » « نیما » را
از « قاصد روزان ابری » ها نپرسیده ست !
این « عید » ها یک روزه اند و کاش برگردید !
وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است

حنظله ربانی
+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,صاحب الزمان,بقیه الله الاعظم,وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


داستان

 یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد.یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا!معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (۳).او نا امید شده بود و فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است.”تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است! تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند.تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود. تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند! برای همین با تامل پاسخ داد “۴″…..نومیدی در صورت معلم باقی ماند.به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه.در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد.پسر با تامل جواب داد “۳″حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود. او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد “۴″!!!خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد:“برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم”.درس ریاضی

+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,معلم,استاد,دانش آموز,حق دادن, ساعت 14:34 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

بر پشت من از زمانه تو مي‌آيـــــــد                    

وز من همــــــــــــه كار نانكو مي‌آيد

جان عزم رحيل كرد و گفتم كه مرو                    

گفتا چه كنم خانــــــــــه فرو مي‌آيد

+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

  قَالَ عليه‌السلام: السَّخِي الْحَسَنُ الْخُلُقِ فِي كنَفِ اللَّهِ لَا يتَخَلَّى اللَّهُ عَنْهُ حَتَّى يُدْخِلَهُ الْجَنَّةَ وَ مَا بَعَثَ اللَّهُ نَبِياً إِلَّا سَخِياً وَ مَا زَالَ أَبِي يوصِينِي بِالسَّخَاءِ وَ حُسْنِ الْخُلُقِ حَتَّى مَضَى. (بحارالنوار،جلد۷۵، صفحه ۳۲۴)


فرمود: سخاوتمند نیک‌رفتار در حفاظت و حمایت خداست، او را وانگذارد تا به بهشت وارد کند و خداوند پیامبرى را مبعوث نکرد جز آنکه سخاوت‌پیشه بود و همواره پدرم مرا به سخاوت و نیک‌رفتارى سفارش مى‏فرمود تا اینکه درگذشت.
+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:32 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 زندگی

میزی برای کار...
کاری برای تخت...
تختی برای خواب...
خوابی برای جان....
جانی برای مرگ ...
مرگی برای یاد...
یادی برای سنگ...
این بود زندگی...
+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,زندگی,کار,مرگ, ساعت 18:16 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿15﴾ وَ مُشَيِّعِي الثَّلْجِ وَ الْبَرَدِ ، وَ الْهَابِطِينَ مَعَ قَطْرِ الْمَطَرِ إِذَا نَزَلَ ، وَ الْقُوَّامِ عَلَى خَزَائِنِ الرِّيَاحِ ، وَ الْمُوَكَّلِينَ بِالْجِبَالِ فَلَا تَزُولُ

(15) و درود بر فرشتگانی که برف و تگرگ را بدرقه می‌کنند؛ و فرشتگانی که همراه قطره باران، چون ببارد، فرود آیند؛ و درود بر آنان که سرپرست خزینه‌های بادند و آنان که بر کوه‌ها گماشته شده‌اند؛ بنابراین از انجام تکلیف کنار نمی‌روند.
 






﴿16﴾ وَ الَّذِينَ عَرَّفْتَهُمْ مَثَاقِيلَ الْمِيَاهِ ، وَ كَيْلَ مَا تَحْوِيهِ لَوَاعِجُ الْأَمْطَارِ وَ عَوَالِجُهَا
(16) و درود بر آنان که وزن آب‌ها و اندازۀ باران‌های سیل‌آسا و رگبارهای متراکم را به آن‌ها شناسانده‌ای.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 18:15 توسط آزاده یاسینی


شعر

 پس خدا دلتنگی اش گل کرد ، آدم آفرید

مثل من بسیار اما مثل تو کم آفرید
دست کم از من هزاران شاعر چشمان تو
دست بالا از تو یک تن در دو عالم آفرید 
ریخت در پیمانه ام روز ازل از هرچه داشت
دید مقداری سرش خالیست ، پس غم آفرید
زشت و زیبا ، تلخ و شیرین ، تار و روشن ، خوب و بد
خواست ما سرگرم هم باشیم درهم آفرید
من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا، بازشکر
لااقل ما را برای هم نه با هم آفرید
در هوای عشق من را خلق کرد اما تو را
دید من هم عاشقی را دوست دارم آفرید

محمدحسين ملكيان
+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:شعر,محمد حسین ملکیان,من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا, ساعت 18:14 توسط آزاده یاسینی


داستان

 دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟مادر گفت: دارد نردبان می سازد!ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!سالها بعد، دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت.از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد!نردبان می سازد

+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,حکیم,دزد,نردبان, ساعت 18:12 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اين قافـــــــــــــله عمر عجب مي‌گذرد                    

درياب دمي كه با طـــــــــرب مي‌گذرد

ساقي غم فرداى حريفــان چه خورى                    

پيش آر پياله را كه شب مي‌گـــــــذرد

 
+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 18:11 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

  قَالَ عليه‌السلام: ينَادِي مُنَادٍ يوْمَ الْقِيامَةِ أَلَا مَنْ كانَ لَهُ عَلَى اللَّهِ أَجْرٌ فَلْيَقُمْ فَلَا يقُومُ إِلَّا مَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّه‏.( بحارالنوار،جلد۷۵، صفحه ۳۲۴)


فرمود: روز قیامت ندا دهنده‏اى ندا سر دهد: هان! هر کس که بر عهده خدا پاداشى دارد بپا خیزد، پس کسى برنخیزد جز آن کس که بخشوده است و اصلاح نموده است؛ پس پاداش او بر عهده خداست.
+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 18:10 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 کسی که

گهواره ات را تکان داد
می‌تواند با دعایش
دنیایت راهم تکان بدهد
+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,مادر,گهواره,دنیا, ساعت 14:8 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿13﴾ وَ خُزَّانِ الْمَطَرِ وَ زَوَاجِرِ السَّحَابِ

(13) و درود بر خزانه‌داران باران و حرکت دهندگان ابر.
 





﴿14﴾ وَ الَّذِي بِصَوْتِ زَجْرِهِ يُسْمَعُ زَجَلُ الرُّعُودِ ، وَ إِذَا سَبَحَتْ بِهِ حَفِيفَةُ السَّحَابِ الْتمَعَتْ صَوَاعِقُ الْبُرُوقِ .
(14) و فرشته‌ای که به صدای فریادش، غرّش رعدها شنیده می‌شود؛ و هنگامی‌که ابر خروشان، به وسیلۀ او به حرکتی شتابانه درآید، شعله‌های برق درخشیدن گیرد.

 

+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:7 توسط آزاده یاسینی


شعر

 شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم

هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم
شاعر شده ­ام صبرکنم باد بیاید
تا یک غزل از روسری ­ات وام بگیرم
هی جام پس از جام پس از جام بیاری
هی جام پس از جام پس از جام بگیرم
آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد
آرام شوی در دلت آرام بگیرم
سهمم اگر افتادن  ، از این بام بیفتم
سهمم اگر اوج است ، از این بام بگیرم
سنگی زدم و پنجره ­ات باز...ببخشید
پیغام فرستادم ، پیغام بگیرم
شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است
شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم

محمدحسين ملكيان
+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:شعر,محمد حسین ملکیان,شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم,هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم, ساعت 14:5 توسط آزاده یاسینی


داستان

 یه روز بهلول میره تو شهر می بینه هیچکی تو شهر نیست.میره کاخ شاه که ببینه چه خبره؟ از باغبون می پرسه: شاه کجاست؟باغبون میگه: مردمو جمع کرده رفتن دعا کنن که بارون بیاد!بهلول بهش میگه: چرا باغو آب نمیدی؟!باغبون میگه به تو چه؟ مگه تو فضولی؟ من باغبونم خودم کارمو بلدم میدونم کی باغو آب بدم!بهلولم میگه: پس برو به شاه بگو خدا خودش باغبونه!! می دونه کی باغشو آب بده. شما فضولی تو کارش نکن!دعای باران

+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بهلول,دعای باران,باغبان, ساعت 14:3 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اين عقل كه در ره سعـــــــــادت پويــد                    

روزى صــــــد بار خــود ترا مي‌گويــــــد

دريـــــاب تـو اين يک دم وقتـت كه ني                    

آن تره كه بدرونــــــد و ديگــــــــــر رويـد

+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:2 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 رَأَى عليه‌السلام رَجُلَينِ يتَسَابَّانِ فَقَالَ: الْبَادِئُ أَظْلَمُ وَ وِزْرُهُ وَ وِزْرُ صَاحِبِهِ عَلَيهِ مَا لَمْ يعْتَدِ الْمَظْلُومُ. (بحارالنوار،جلد۷۵، صفحه ۳۲۴)


امام کاظم علیه‌السلام دو مرد را دید که به همدیگر دشنام مى‏دهند. پس فرمود: شروع‏کننده، ستمگرتر است و بار گناه خویش و بار گناه دوستش را تا آن زمان که مظلوم تجاوز نکند، بر دوش مى‏کشد.
 
+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:0 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 علی و نینو گرجستان (کوربان سعید)

علی پسری اشراف زاده اهل آذربایجان و مسلمان است و نینو دختر زیبای گرجی فرزند بازرگانی است که مسیحی بود. این دو به طریقی عاشق یکدیگر می ‌شوند اما با مخالفت هایی از سوی خانواده به خاطر اختلافات مذهبی روبرو می‌شوند و نمی‌توانند باهم ازدواج کنند و بخاطر جدایی از هم دق می‌کنند و جان می دهند. در سال ۲۰۱۶ فیلمی از روی این رمان ساخته شد که آخر داستان کمی متفاوت است و آن را به این گونه به پایان می‌رساند که علی بعد از مخالفت خانواده ها به جنگ می‌رود و با کشته شدنش داستان عشقشان به پایان می‌رسد.
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,علی و نینو گرجستان,عاشقانه های جهان,عاشقانه های گرجستانی, ساعت 15:11 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿11﴾ وَ قَبَائِلِ الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ اخْتَصَصْتَهُمْ لِنَفْسِكَ ، وَ أَغْنَيْتَهُمْ عَنِ الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ بِتَقْدِيسِكَ ، وَ أَسْكَنْتَهُمْ بُطُونَ أَطْبَاقِ سَمَاوَاتِكَ .

(11) و اصناف فرشتگانی که آنان را به خود اختصاص داده‌ای؛ و در سایه تقدیست، از خوراک و آشامیدن بی‌نیاز کرده‌ای؛ و در اندرون طبقات آسمان‌هایت، ساکن فرموده‌ای.
 
 
 
 
 
 
 
﴿12﴾ وَ الَّذِينَ عَلَى أَرْجَائِهَا إِذَا نَزَلَ الْأَمْرُ بِتََمامِ وَعْدِكَ
(12) و درود بر آنان که چون فرمانت به انجام وعده‌ات نازل شود، به اطراف آسمان‌ها گماشته شوند.

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:38 توسط آزاده یاسینی


شعر

 قهوه را بردار و یک قاشق شکر، سم بیشتر

پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر
قهوه قاجاریم هم رنگ چشمانت شدست
می شوم هر آن به نوشیدن مصمم بیشتر
صندلی بگذار و بنشین روبرویم وقت نیست
حرف ها داریم صدها راز مبهم بیشتر
راستش من مرد رویایت نبودم هیچ وقت
هر چه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر
ما دو مرغ عشق اما تا همیشه در قفس
ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم بیشتر
عمق فنجان هر چه کمتر میشود، حس میکنم
عرض میز بینمان انگار کم کم بیشتر
خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی
زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر
حیف باید شاعری خوش نام بود در بهشت
مادرم حوا مقصر بود، آدم بیشتر
سوخت نصف حرف هایم در گلو اما تو را
هر چه میسوزد گلویم، دوستت دارم بیشتر...

محمدحسين ملكيان
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:شعر,محمد حسین ملکیان,قهوه را بردار و یک قاشق شکر, سم بیشتر, ساعت 14:36 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی می کرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ.ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را به عنوان جانشین خود ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می نمایم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند، ﺑﺨﻮﺍبد!ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ.ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد. فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ.ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.ﺳﻮﺍﻝ می پرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ می گوید ...ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼه ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.مرد فقیر، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود و ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ، ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ می گیرد، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ شده ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ بیاورند... ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ گذاشته ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ!ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ می گوید:ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ. ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...

ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...جانشین پادشاه
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,جانشین,پادشاه,پیرمرد,فقیر,خر,الاغ,یابو, ساعت 14:34 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اى بس كه نباشيم و جهان خواهد بود                    

ني نام ز ما و ني ‌نشـــــان خواهد بود

زين پيش نبــــــــــوديم و نبد هيچ خلل                    

زين پس چو نباشيم همان خواهد بود

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: كلَّمَا أَحْدَثَ النَّاسُ مِنَ الذُّنُوبِ مَا لَمْ يكونُوا يعْمَلُونَ أَحْدَثَ اللَّهُ لَهُمْ مِنَ الْبَلَاءِ مَا لَمْ يكونُوا يعُدُّونَ.(بحارالنوار،جلد۷۵، صفحه ۳۲۲)


فرمود: هر گاه که مردم گناهان تازه‏اى پدید آورند که پیش از این، آن را انجام نمى‏دادند، خداوند گرفتارى‏هاى تازه‏اى بر ایشان پدید آورد که آن را حساب نمى‏کردند.
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 مم و زین (عشق دراماتیک از منظومه عاشقانه کردی اثر احمد خانی) 

در زمان‌های قدیم امیری بود بنام زین‌الدین که در جزیره بوتان فرمانروایی می‌کرد و به میر بوتان شهرت داشت؛ امیری بود قدرتمند، رشید، جسور و خوش‌نام که در بذل و بخشش حاتم طایی و در رشادت و جوانمردی رستم زال بود.میر زین‌الدین دو خواهر داشت که در زیبایی به سان پریان بهشتی بودند، به نام‌های زین و ستی که زیبایی و نجابت آن‌ها زبان زد عام و خاص بود، آن‌ها در اندرونی قصر زندگی می‌کردند و کمتر کسی توانسته بود آن‌ها را ببیند اما همه‌جا سخن از زیبایی و نجابت آن دو بود و خیلی‌ها در آرزوی دیدار آن دو خواهر بودند.دربار میر جای مردان شجاع و با کیاست بود و در این بین دو نفر از آن‌ها به نام‌های مه‌م و تاجدین از مردان مورد اعتماد درگاه میر بودند که در شجاعت و رشادت کم‌نظیر بودند.تاجدین فرمانده محافظان و مه‌م نیز یکی از محافظان میر بود؛ تاجدین پسر اسکندر از وزرای میر و مه‌م پسر دبیر "منشی" میر بود، تاجدین دو برادر بنام‌های عارف و چکو  نیز داشت اما تاجدین و مه‌م از برادر هم به هم نزدیک‌تر بودند در آن ایام مردم برای جشن عید نوروز به باغ و بوستان، دشت و دمن می‌رفتند و به شادی می‌پرداختند، هیچکس در منزل نمی‌ماند.در یکی از این مراسمات تاجدین و مه‌م با لباس مبدل دخترانه در میان جمعیت حاضر شدند اما به ناگهان دو پسرک جوان که در حال مبارزه بودند نظر آن دو را به خود جلب کرد که در مبارزه هیچکس حریفشان نبود و در زیبایی نظیر نداشتند.تاجدین و مه‌م کنجکاو شده آن‌ها را تعقیب کرده و سرانجام پی‌بردند که آن‌ها دو دختر در لباس مبدل مردانه هستند که در زیبایی به پری می‌مانند، با دیدن آن‌ها تاجدین و مه‌م چنان دل باخته می‌شوند که هر دو از هوش می‌روند.آن دو دختر در لباس مبدل مردانه که در مبارزه حریف نداشتند همان خواهران میر بوتان زین و ستی بودند آن‌ها انگشترهای خود را با مه‌م و زین عوض کرده و به قصر برگشتند.زمانی مه‌م و تاجدین به هوش آمدند که دیگر کسی آن‌جا نمانده بود؛ آن دو پریشان و مشوش به خانه رفته و مریض و بدحال در بستر بیماری افتادند، همه فکر و ذکر آن‌ها آن فرشته‌های زیبارو بودند و  نمی‌توانستند لحظه‌ای از یاد آن‌ها غافل شوند، ساعت‌ها به انگشترها خیره می‌شدند و به صاحبان آن فکر می‌کردند تا اینکه متوجه شدند آن دو نفر یکی زین و آن یکی ستی بوده است.ستی و زین نیز حالی بهتر از حال مم و تاجدین نداشتند؛ آن‌ها دایه‌ای داشتند بنام هایزبون که زنی دنیا دیده و با تجربه بود، وقتی حال و روز دخترکان را دید متوجه شد که آن‌ها در وضعیت مناسبی نیستند و کاملا دگرگون شده‌اند، از آن‌ها حال و حکایت را جویا شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده و چرا اینگونه آشفته‌اید؟زین گفت: دایه جان ما شیفته دوتا پسر شده‌ایم.دایه گفت مگر ممکن است؟
 
زین گفت: آری، انگشترهای ما پیش آن‌هاست و انگشترهای آن‌ها پیش ما، برو بگرد و صاحبان این انگشترها را پیدا کن، دایه پیش یک رمال خبره رفت.رمال رمل انداخت و گفت: این انگشترها از آن مه‌م و تاجدین هستند.دایه برگشت و موضوع را به زین و ستی گفت، زین گفت: دایه جان برخیز برو به مه‌م بگو زین تو را و ستی هم تاجدین را می‌خواهد اگر آن‌ها نیز ما را می‌خواهند بر اساس رسم و رسومات‌مان برایمان خواستگار بفرستند.دایه طبق دستور زین انگشترها را برداشت و به سراغ مه‌م و تاجدین رفت و انگشترها را به آن‌ها پس داد و موضوع خواستگاری را پیش کشید و برگشت، مه‌م و تاجدین برخاستند و بزرگان خود را برای خواستگاری پیش میر فرستادند. ولی چون تاجدین بزرگتر از مه‌م بود می‌بایست اول عروسی او انجام می‌شد و پس از آن نوبت به مه‌م می‌رسید.بزرگان خدمت میر رفتند و گفتند: یا میر شما تاجدین را به خوبی می‌شناسید، ما امروز آمده‌ایم که شما او را به دامادی خود قبول کنید.میر گفت: آری او برای من خیلی عزیز است اگر ستی راضی باشد من حرفی ندارم.خواستگاری به خوبی و خوشی تمام شد و میر یک عروسی بسیار مجللی برای آن دو گرفت و ستی به عقد تاجدین در آمد و او به عنوان عروس قدم به خانه تاجدین گذاشت.میر غلامی به نام به‌کو داشت، مردی بود شیطان صفت، ریاکار، دو بهم زن، متملق و چاپلوس بود؛ روزی به‌کو نزد میر رفت و به او گفت: یا میر شما به تاجدین محبت بسیار کردید و او را داماد خود قرار دادید ولی نمی‌دانید که او چشم طمع به تاج و تخت شما دوخته و خودش هم تصمیم گرفته خواهرت زین را به مه‌م بدهد.به‌کو  آنقدر از تاجدین و مه‌م بدگویی کرد تا ذهنیت میر را نسبت به آن‌ها تغییر داد؛ میر خشمگین شد و گفت: به تاج و تختم سوگند یاد می‌کنم اگر کسی بخواهد به خواستگاری زین برای مه‌م بیاید سرش را از تنش جدا خواهم کرد.کسی جرات نداشت برای خواستگاری زین قدم پیش بگذارد، زین بعد از رفتن ستی تنها همدم خود را از دست داده بود و اینک تک و تنها در قصر در آتش عشق مه‌م می سوخت و می‌ساخت و هر روز بیمارتر و لاغرتر از روز قبل می‌شد و شب و روز کارش اشک ریختن و آه و ناله بود.اما حال و روز مه‌م نیز بهتر از حال و روز زین نیست، روزی میر همه مردان را جمع کرده و به شکار رفت مه‌م از موضوع مطلع شده و از این فرصت استفاده و خود را به باغ قصر می‌رساند تا زین را ببیند؛ آن‌ها در باغ موفق به دیدار هم می‌شوند و آنقدر از در کنار هم بودن غرق در لذت می‌شوند که متوجه گذر زمان و بازگشت میر و همراهان به باغ نشدند.در این حال زین فرصت فرار ندارد و زیر عبای مه‌م پنهان می‌شود و مه‌م نیز خود را به بدحالی می‌زند؛ قبل از اینکه میر متوجه آن‌ها شود تاجدین آن‌ها را می‌بیند و متوجه می‌شود که زین زیر عبای مه‌م خود را پنهان کرده است، به فکر چاره می‌افتد فوری به طرف قصر خود رفته قصر را آتش زده و اعلام کمک می‌کند میر و همراهان متوجه آتش شده و باغ را ترک می‌کنند
 
بدین وسیله تاجدین مم و زین را از خطر نجات می‌دهد.به هر حال عشق و دلدادگی مه‌م و زین چنان زبانزد خاص و عام می‌شود که برای میر خوشایند نیست؛ به‌کو بار دیگر دست به کار می‌شود و خود را به میر می‌رساند و می‌گوید: ارتباط مه‌م و زین خیلی زیاد شده و همین باعث آبروریزی شما خواهد شد و همه اهالی جزیر از این ارتباط دم می‌زنند.میر می‌گوید: با ظن و گمان نمی‌شود من این را باور ندارم. به‌کو می‌گوید: قربان مه‌م دروغ نمی‌گوید، او را به کاخ دعوت کنید و با او شطرنج بازی کنید و شرط این باشد که وقتی شما برنده شدید از او بخواهید که به شما بگوید که به چه کسی علاقمند بوده و او را دوست دارد او نیز حقیقت را به شما خواهد گفت، میر نیز همان کار را کرد.اینک بازی شطرنج شروع شده و هر بار میر بازی را می‌بازد، به‌کو متوجه می‌شود که زین از پنجره قصرش بازی برادر و معشوقش را نظاره می‌کند، ولی مه‌م پشت به پنجره نشسته است، بار دیگر به‌کو حیله‌گر به فکر حیله می‌افتد و به میر پیشنهاد می‌دهد که برای خوش‌شانسی جایشان را عوض کنند؛ میر و مه‌م جایشان را عوض می‌کنند این بار مه‌م روبه‌روی پنجره قصر زین قرار می‌گیرد، بازی دوباره شروع می‌شود در حین بازی ناگهان مه‌م چشمش به زین می‌افتد که از پنجره قصر او را می‌پاید هوش و حواس از سرش می‌پرد و روند بازی از دستش خارج می‌شود و بازی را خیلی زود به میر واگذار می‌کند.میر برنده با غرور می‌گوید: حالا بگو به که دل باخته‌ای؟بلافاصله به‌کو به میان حرف آن‌ها می‌پرد و می‌گوید: مه‌م عاشق یک دختر سیاه چرده و لب ترکیده عرب شده.مه‌م گفت: نه من عاشق دختری هستم که نجیب زاده و دختر یک امیر کُرد است و نام او نیز زین است.میر تا این حرف‌ها را شنید عصبانی شد و دستور داد تا مه‌م را بکشند؛ مه‌م شمشیرش را از غلاف در آورد و آماده دفاع از خود شد؛ تاجدین و عارف و چه‌کو خود را به مه‌م رساندند و گفتند اگر قرار باشد مه‌م کشته شود باید هر سه ما را نیز بکشید.میر به ناچار از کشتن مه‌م صرف نظر کرد ولی دستور داد او را به سیاه چال بیفکنند، اینک مه‌م در زندان و زین در قصر به دور ازهم بی‌قرار و تشنه وصال و در غم هجران یکدیگر به سوگ نشسته‌اند و عشق خواب و خوراک را به هر دوی آن‌ها حرام کرده است.آن‌ها دست به چله کشی (نوعی ریاضت است که تا چهل روز چیزی نمی‌خورند) زدند. ریاضت و چله کشی مه‌م به حدی رسید که مه‌م بطور کلی زین را فراموش و از عشق زمینی به عشق آسمانی و عرفانی رسید او دیگر غیر از خدا عاشق هیچکس نبود.همه مردم جزیر از حال و روز آن‌ها مطلع شده و احساس همدردی کرده و به به‌کو لعنت می‌فرستادند که چگونه مانع وصال دو دلداده پاک و معصوم شده است، تنفر مردم از به‌کوی منافق روز به روز بیشتر و نارضایتی مردم از میر نیز بیشتر می‌شد به حدی که تاجدین و عارف و چه‌کو تصمیم گرفتند بر علیه میر قیام کنند و مه‌م را نجات دهند، به‌کوی منافق مطلب را فوری به گوش میر رساند و به او
 
پیشنهاد داد مقداری نرمش نشان دهد تا اعتراضات مردمی فروکش کند.میر گفت : به‌کو برو و به زین خبر بده من مه‌م را بخشیده‌ام و می‌تواند اینک به دیدار او برود.نقشه به‌کو این بود که می‌دانست مه‌م به حدی در زندان ضعیف و نحیف شده که به محض دیدن زین طاقت نیاورده و در دم خواهد مُرد، زین از موضوع باخبر می‌شود و به همراه ستی و دایه‌اش برای دیدن مه‌م آماده می‌شود اما دریغ که مه‌م جان باخته بود.زین با دلی پر از غم و اندوه خود را بر سر بالین مه‌م در زندان می‌رساند، دستی برسر و روی مه‌م می کشد و به ناگاه مه‌م چشم می‌گشاید و زین را نگاه می‌کند اما او را نمی‌شناسد.به مه‌م می‌گویند، این زین است که به دیدن شما آمده میر هر دوی شما را عفو و با ازدواج شماها موافقت کرده است ولی دیگر کار از کار گذشته بود مه‌م تنها این جمله را بیان کرد "من به غیر از خدای خود از کسی درخواست عفو  ندارم و غیر از خدای خود معشوقی نمی‌شناسم" مرا به حال خود واگذارید و بروید، سپس برای همیشه چشم از جهان فروبست و جان را به جان آفرین تسلیم کرد.موضوع به گوش میر می‌رسد او چنان منقلب می‌شود و از کرده خود پشیمان که دستور داد حکیم و دکتر به زندان بروند و مه‌م را نجات دهند ولی مگر می‌توان بار دیگر مرده را زنده کرد؟ مردم جزیر با دلی آکنده از غم و تاثر طی مراسم باشکوهی مه‌م را تشییع جنازه کرده و او را باغم و اندوه فراوان به خاک سپردند.زین با دلی شکسته و پر از غم نزد برادرش میر زین‌الدین رفت اینک برادر پشیمان و سرافکنده است زین به او گفت برادر من نیز باید به دلداده‌ام بپیوندم ولی از شما یک درخواست دارم و آن این است که شما بایستی پس از مرگم یک مراسم عروسی برای من و مه‌م که دیگر در این دنیای فانی نیستیم همانند مراسم عروسی تاجدین و ستی برگزار کنید؛ سپس به سر قبر معشوق خود رفت و خود را بر سر قبر مه‌م انداخت و آنقدر گریه و زاری کرد تا او نیز از دنیا رفت‌.تاجدین به سوی آن‌ها می‌رفت که ناگهان در سر راهش با به‌کوی منافق مواجه و شمشیرش را کشید و به‌کو را به درک واصل کرد، مردم هر دو دلداده ناکام را در کنار هم به خاک سپردند و تصمیم گرفتند که به‌کو خیانتکار را نیز نزد آن‌ها دفن کنند، پس از مدتی دو گل بر سر قبر این دو دلداده پاک سرشت سبز شد ولی خاری که در بین آن دو گل رشد کرده بود مانع رسیدن آن دو گل بهم شد.هم اینک قبر مه‌م و زین در شهر جزیر بوتان مورد توجه عام و خاص به ویژه عشاق است، مه‌م و زین نام یکی از داستان‌های منظوم عاشقانه به زبان کُردی کرمانجی سروده احمد خانی (۱۶۵۱ -۱۷۰۷) است که درسده ۱۷نوشته شده است.مه‌م و زین را بهترین قطعه ادبی به زبان کُردی کرمانجی دانسته‌اند، مه‌م و زین داستان مهر پرشور دو دلدار به نام‌های محمد (مه‌م) و زینب (زین) است که این دو در پایان داستان در ناکامی جان می‌سپارند. صحنه این داستان در سرزمین جزیره در شمال میان رودان (شمال عراق و جنوب ترکیه) در قلمرو امیر سرزمین بوتان است.در سال ۱۹۹۲ فیلمی درباره مه‌م و زین و به همین نام از سوی امید ایلچی در ترکیه ساخته شد همچنین مه‌م و زین را عبدالرحمن شرفکندی از کُردی کرمانجی به کُردی سورانی ترجمه کرده است.
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,مم و زین,عاشقانه های جهان,عاشقانه های کردی, ساعت 15:23 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿9﴾ وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ إِذَا نَظَرُوا إِلَى جَهَنَّمَ تَزْفِرُ عَلَى أَهْلِ مَعْصِيَتِكَ سُبْحَانَكَ مَا عَبَدْنَاكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ .

(9) و آن دسته از فرشتگانی که چون به سوی دوزخ بنگرند که بر متخلّفان از دستورهایت خروشان و عربده‌کنان است، می‌گویند: خدایا! منزّه و پاکی؛ ما تو را چنانکه سزاوار توست بندگی نکردیم.
 






﴿10﴾ فَصَلِّ عَلَيْهِمْ وَ عَلَى الرَّوْحَانِيِّينَ مِنْ مَلَائِكَتِكَ ، وَ أَهْلِ الزُّلْفَةِ عِنْدَكَ ، وَ حُمَّالِ الْغَيْبِ إِلَى رُسُلِكَ ، وَ الْمُؤْتَمَنينَ عَلَى وَحْيِكَ
(10) پس بر آنان درود فرست و نیز درود فرست بر روحانیون از فرشتگانت و اهل رتبه و منزلت در پیشگاهت و حاملان پیام غیب، به سوی رسولانت؛ و امینان بر وحی‌ات.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 15:23 توسط آزاده یاسینی


شعر

 مستی به شکستن سبویی بند است

هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!

سعید بیابانکی
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:شعر,سعید بیابانکی,چون توبه ی عاشقان به مویی بند است, ساعت 15:21 توسط آزاده یاسینی


داستان

 پس از درگذشت پدر، پسر مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است!پس باشتاب رفت، تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی تا برایت انجام دهم؟مادر گفت: از تو درخواست آخری دارم. می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم!!فرزند با تعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست میکنی؟و قبلا به من گلایه نکردی!!..مادر پاسخ داد: بله فرزندم. من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم. ولی می ترسم که وقتی فرزندانت تو را در پیری به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی!درخواست آخر

+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,درخواست آخر,مادر,فرزند بی فکر, ساعت 15:19 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

افســـــوس كه نامه جواني طي شد                    

و آن تازه بهـــــــــــار زندگاني دى شد

آن مرغ طرب كه نام او بود شبـــــــاب                    

افسوس ندانم كه كي آمد كي شـــد

 
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 15:17 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: تَفَقَّهُوا فِي دِينِ اللَّهِ فَإِنَّ الْفِقْهَ مِفْتَاحُ الْبَصِيرَةِ وَ تَمَامُ الْعِبَادَةِ وَ السَّبَبُ إِلَى الْمَنَازِلِ الرَّفِيعَةِ وَ الرُّتَبِ الْجَلِيلَةِ فِي الدِّينِ وَ الدُّنْيا وَ فَضْلُ الْفَقِيهِ عَلَى الْعَابِدِ كفَضْلِ الشَّمْسِ عَلَى الْكوَاكبِ وَ مَنْ لَمْ يتَفَقَّهْ فِي دِينِهِ لَمْ يرْضَ اللَّهُ لَهُ عَمَلًا.(بحارالانوار، جلد۱۰، صفحه۲۴۷)


فرمود: دین خدا را بشناسید که دین‏شناسى کلید بینش و کمال عبادت است و راه رسیدن به جایگاه‏هاى بلند و مراتب ستبر و با عظمت در دین و دنیاست و برترى دین‏شناس بر عابد همانند برترى خورشید بر ستارگان است و هر کس دینش را نشناسد، خدا از هیچ کردار او خرسند نباشد.
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 15:16 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 نفرتیتی و اخناتون

ملکه نفرتیتی هنگام ازدواج 15 ساله بود و همسر وی 16 سال بیشتر نداشت. پنج سال بعد از ورود او به سلطنت، فرعون مصر اصلاحات مذهبی را آغاز کرد و خود را آخناتون نامید.آن‌ها پایه و اساس مذهب جدید و توحیدی خود را که پرستش خدای خورشید را تبلیغ می‌کرد، بنا نهادند و خود را از روند سلطنت مصر باستان جدا کردند و به همین دلیل پایتخت جدیدی به نام عمارنه ساختند.در مورد شجره‌نامه نفرتیتی دو نظریه وجود دارد. برخی معتقد هستند که پدرش مشاور ارشد چند فرعون بوده است که همسر نفرتیتی نیز یکی از آن‌ها بوده است. برخی نیز حدس می‌زنند که او شاهزاده خانمی از پادشاهی میتانی (Mitanni) در شمال سوریه بوده است. همچنین او شریک سلطنت همسرش بوده است.نفرتیتی در زمان حکومت خود القاب بسیاری را در اختیار داشته است که از جمله آن می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:ملکه وارث حکومت.بزرگ ستایش.بانوی زیبا.شیرینی عشق.بانوی دو سرزمین.همسر اصلی پادشاه.محبوب.همسر پادشاه بزرگ.بانوی همه زنان.خانم مصر بالا و پایین.نفرتیتی بسیار شبیه به نام خود بوده استنفرتیتی در 1370 پیش از میلاد متولدشده است. نام او به معنای زن زیبا است. زمانی که او و همسرش تغییر مذهب مصر را آغاز کردند او قسمتی را به نام خود اضافه کرد و آن را به نفرنفروآتون تغییر داد.او نقش بسیار تأثیرگذاری را در دوره تاریخی مصر ایفا کرده استآخناتون و نفرتیتی در درخشان‌ترین دوره تاریخ مصر باستان حکومت می‌کرده‌اند که این موضوع احتمالاً باعث رؤیاپردازی بیشتر آخناتون می‌شده است. در زمان سلطنت او شهر جدید یا همان عمارنه رونق هنری بسیار زیادی یافت به صورتی که در هیچ دورانی از مصر این‌چنین رونقی تکرار نشده است. سبک هنری در عمارنه همراه با چهره‌هایی اغراق‌آمیزتر و دست‌وپاهای کشیده‌تر بوده است.او زن بسیار قدرتمندی بود و از همان زمان آغاز سلطنت، همسر موردعلاقه آخناتون بود. براساس اسناد تاریخی حاصل ازدواج آخناتون و نفرتیتی شش دختر بوده است. با وجود اینکه او فرزند پسری به دنیا نیاورد، اما طبق اسناد رابطه بسیار قوی عاطفی بین او و آخناتون برقرار بوده است. همچنین معمولاً در جشن‌ها و مراسم‌های تشریفاتی نفرتیتی به همراه آخناتون شرکت می‌کرده است.با وجوداینکه نفرتیتی و همسرش در زمان حکومت بر مصر ثروت بسیار زیادی را برای مصر به وجود آوردند ولی آیین جدید آن‌ها روند گذشته امپراتوری را بر هم زده بود. او به‌عنوان ملکه به دلیل شخصیت جذابی که داشت در بین مردم بسیار محبوب بود. ولی از طرفی به دلیل نقش فعالش در تغییر آیین مصر، تنفر افرادی را نیز برانگیخته بود.وضعیت نام نفرتیتی جز رموز تاریخی است زیرا نام وی در دوازدهمین سال از هفده سال سلطنت آخناتون ناپدید می‌شود. نظریه غالب این است که با توجه به تغییر اسم، نام جدیدش به‌عنوان نام رسمی استفاده می‌شده است. همچنین بعضی اعتقاددارند وی به‌عنوان فرعون حکومت کرده است و اگر این موضوع واقعیت داشته باشد، نفرتیتی مثل حَتشـِپسوت (Hatshepsut) که به‌عنوان یک فرعون زن بر مصر حکمرانی می‌کرده است، بعد از مرگ همسرش حکمران اصلی مصر بوده است.او نامادری فرعون توت ‌عنخ‌آمون (پادشاه توت) استبا توجه به اینکه نفرتیتی فرزند پسری نداشته است، فرعونی که جانشین وی یا همسرش شده است توت عنخ‌آمون یا همان شاه توت پسر همسر وی بوده است و نفرتیتی نامادری توت عنخ‌آمون محسوب میشود.

 

 
+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,نفرتیتی و آخناتون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های مصری, ساعت 14:32 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿7﴾ وَ الَّذِينَ لَا تَدْخُلُهُمْ سَأْمَةٌ مِنْ دُؤُوبٍ ، وَ لَا إِعْيَاءٌ مِنْ لُغُوبٍ وَ لَا فُتُورٌ ، وَ لَا تَشْغَلُهُمْ عَنْ تَسْبِيحِكَ الشَّهَوَاتُ ، وَ لَا يَقْطَعُهُمْ عَنْ تَعْظِيمِكَ سَهْوُ الْغَفَلَاتِ .

(7) و آنان‌که به خاطر کوشش پیوسته و دائمشان، ملامت بر آن‌ها وارد نمی‌شود؛ و از هیچ زحمتی، خستگی و سستی و ناتوانی به آنان راه پیدا نمی‌کند؛ امیال و شهوات، از تسبیحت بازشان نمی‌دارد؛ و فراموشی ناشی از غفلت‌ها آنان را از تعظیم به تو جدا نمی‌کند.
 







﴿8﴾ الْخُشَّعُ الْأَبْصَارِ فَلَا يَرُومُونَ النَّظَرَ إِلَيْكَ ، النَّوَاكِسُ الْأَذْقَانِ ، الَّذِينَ قَدْ طَالَتْ رَغْبَتُهُمْ فِيما لَدَيْكَ ، الْمُسْتَهْتَرُونَ بِذِكْرِ آلَائِكَ ، وَ الْمُتَوَاضِعُونَ دُونَ عَظَمَتِكَ وَ جَلَالِ كِبْرِيَائِكَ
(8) فروهشته دیدگان‌اند؛ بنابراین، نظر کردن به جمال و جلال حضرتت را درخواست نمی‌کنند؛ از حقارت و خواری، در برابر عظمتت سر به زیر افتاده‌اند؛ شوقشان به آنچه نزد توست، طولانی است؛ به یاد نعمت‌هایت شیفته‌اند؛ و در برابر عظمت و بزرگی کبریایی‌ات فروتن‌اند.

 

+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


شعر

دلخوشم  با نظم ِ  گیسویت  ،  پریشانی چرا ؟!

من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!
آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت توام
ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟
گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری
آه ! ... عادت کرده ای من  را  برنجانی چرا ؟
بی  تو  هی  دور  و برم  ساز  مخالف  می زنند
مثل هر روزت ، قناری جان !  نمی خوانی  چرا؟
با وجود سرگرانی های مردم می زنی،
بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟
جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک
در دل شومینه  میخواهی بسوزانی چرا ؟
آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،
مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!
در کنار  من  ولـــی  همواره  فکر ِ رفتنی
تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟

امیر توانا
+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:شعر,امیر توانا,در کنار من ولـــی همواره فکر ِ رفتنی,تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟, ساعت 14:29 توسط آزاده یاسینی


داستان

 صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود.راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد. چند ثانيه گذشت...راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!!خانم مسافر: ممنون.راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده!خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.خانم مسافر: واقعاً؟؟!راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم!خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى!! معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين.تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى ...فقط مي خواستم بگم..تو يه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..نتیجه اخلاقی:ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم!تصورات ذهنی

+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,تصورات غلط,تهمت,کج فهمی, ساعت 14:27 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد                    

در پاى اجل بسي جگـــرها خون شد

كس نامد ازآن جهان كه پرسـم از وى                    

كاحـــــوال مسـافــران عالم چون شد

+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:26 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: اجْتَهِدُوا فِي أَنْ يكونَ زَمَانُكمْ أَرْبَعَ سَاعَاتٍ سَاعَةً لِمُنَاجَاةِ اللَّهِ وَ سَاعَةً لِأَمْرِ الْمَعَاشِ وَ سَاعَةً لِمُعَاشَرَةِ الْإِخْوَانِ وَ الثِّقَاتِ الَّذِينَ يعَرِّفُونَكمْ عُيوبَكمْ وَ يخْلِصُونَ لَكمْ فِي الْبَاطِنِ وَ سَاعَةً تَخْلُونَ فِيهَا لِلَذَّاتِكمْ فِي غَيرِ مُحَرَّمٍ وَ بِهَذِهِ السَّاعَة تَقْدِرُونَ عَلَى الثَّلَاثِ سَاعَاتٍ.(تحف العقول، صفحه۴۰۹)


فرمود: تلاش کنید که وقت شما چهار ساعت باشد: ساعتى براى مناجات با خدا، ساعتى براى کار زندگى، ساعتى براى معاشرت با برادران و اشخاص مورد اعتماد که شما را از عیب‏هایتان آگاه نمایند و از دل با شما خالص و یک رو باشند و ساعتى که در آن براى لذت‏هاى غیر حرام خویش خلوت کنید و با این ساعت، براى سه ساعت دیگر نیرو مى‏یابید.
 
+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:25 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 داوود و بتسامه

حضرت داوود بسیار نماز مى ‏خواند، روزى عرضه داشت: بارالها ابراهیم را بر من برترى دادى و او را خلیل خود كردى، موسى را برترى دادى و او را كلیم خود ساختى. خداى تعالى وحى فرستاد كه اى داوود ما آنان را امتحان كردیم، به امتحاناتى كه تا كنون از تو چنان امتحانى نكرده‏ایم، اگر تو هم بخواهى امتیازى كسب كنى باید به تحمل امتحان تن دردهى. عرضه داشت: مرا هم امتحان كن.پس روزى در حینى كه در محرابش قرار داشت، كبوترى به محرابش افتاد، داوود خواست آن را بگیرد، كبوتر پرواز كرد و بر دریچه محراب نشست. داوود بدانجا رفت تا آن را بگیرد. ناگهان از آنجا نگاهش به همسر« اوریا» فرزند «حیان» افتاد كه مشغول غسل بود. داوود عاشق او شد، و تصمیم گرفت با او ازدواج كند. به همین منظور اوریا را به بعضى از جنگها روانه كرد، و به او دستور داد كه همواره باید پیشاپیش تابوت باشى. اوریا به دستور داوود عمل كرد و كشته شد.بعد از آنكه عده آن زن سرآمد، داوود با وى ازدواج كرد، و از او داراى فرزندى به نام سلیمان شد. روزى كه او در محراب خود مشغول عبادت بود، دو مرد بر او وارد شدند، داوود وحشت كرد. گفتند مترس ما دو نفر متخاصم هستیم كه یكى به دیگرى ستم كرده است. پس یكى از آن دو به دیگرى نگاه كرد و خندید، داوود فهمید كه این دو متخاصم دو فرشته‏اند كه خدا آنان را نزد وى روانه كرده، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بیندازند و او را به خطاى خود متوجه سازند پس حضرت داوود توبه كرد و آن قدر گریست كه از اشك چشم او گندمى آب خورد و رویید.

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,داوود و بتسامه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 12:27 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿5﴾ وَ الرُّوحُ الَّذِي هُوَ عَلَى مَلَائِكَةِ الْحُجُبِ .

(5) و روح که بر فرشتگانِ حجاب‌ها گمارده‌ای.
 




﴿6﴾ وَ الرُّوحُ الَّذِي هُوَ مِنْ أَمْرِكَ ، فَصَلِّ عَلَيْهِمْ ، وَ عَلَى الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِمْ مِنْ سُكَّانِ سَمَاوَاتِكَ ، وَ أَهْلِ الْأَمَانَةِ عَلَى رِسَالاتِكَ
(6) و جانی است که از مشرق فرمانت طلوع کرده؛ پس بر همۀ آنان درود فرست و بر فرشتگانی که از نظر مرتبه و مقام پایین‌تر از آنان‌اند؛ فرشتگانی که ساکنان آسمان‌هایت هستند و بر پیام‌هایت امین‌اند.

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 12:25 توسط آزاده یاسینی