داستان
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سياهشان در مدرسه شنيدم.مرد اول ميگفت:«چهارم ابتدايي بودم. در مدرسه مداد سياهم را گم کردم. وقتي به مادرم گفتم، سخت مرا تنبيه کرد و به من گفت که بيمسئوليت و بيحواس هستم. آن قدر تنبيه مادرم برايم سخت بود که تصميم گرفتم ديگر هيچ وقت دست خالي به خانه برنگردم و مدادهاي دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملي کردم. هر روز يکي دو مداد کش ميرفتم تا اينکه تا آخر سال از تمامي دوستانم مداد برداشته بودم. ابتداي کار خيلي با ترس اين کار را انجام ميدادم، ولي کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههاي زيادي استفاده کردم تا جايي که مدادها را از دوستانم ميدزديدم و به خودشان ميفروختم. بعد از مدتي اين کار برايم عادي شد. تصميم گرفتم کارهاي بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدير مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برايم تمرين عملي دزدي حرفهاي بود تا اينکه حالا تبديل به يک سارق حرفهاي شدم!»