••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

روزي امير المؤمنين عليه السلام در حالي که در منزل غذاي کافي را نداشتند از خانه بيرون آمدند و دنبال کار رفتند. به نخلستان هاي اطراف مدينه سر زد تا ببيند کارگر نمي خواهند، کسي کارگر نمي خواست، بازار کار کساد بودحضرت از مدينه بيرون آمدند،  ديدند خانمي کنار باغي ايستاده دائم به اين طرف و آن طرف نگاه مي کندحضرت پرسيد: خانم دنبال چه مي گردي؟عرض کرد: کارگر مي خواهم ديوار باغ فرو ريخته ، حيوانات و کودکان مي آيند خرما ها را مي برند کارگري مي خواهم که تا شب اين ديوار را درست کند.حضرت فرمودند:من درست مي کنم. وارد باغ شدند و تا آخر شب خودشان با سطل از چاه آب کشيده و گل درست کردند و ديوار را تعمير کردندآخر وقت صاحب باغ گفت: آقا! با شما طي نکرده بودم ولي خرما هست، هر چقدر مي خواهيد خرما برداريدمقداري خرما به حضرت امير عليه السلام داد، آن حضرت با خوشحالي خرما را به خانه آوردند و با خانواده استفاده کردند.عارنداشتن ازکار
+ نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1398برچسب:داستان,کوتاه,قصه,پند آموز,امام علی,امیرالمونین,کار,عار نداشتن,خرما, ساعت 21:52 توسط آزاده یاسینی


داستان

از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سياه‌شان در مدرسه شنيدم.مرد اول مي‌گفت:«چهارم ابتدايي بودم. در مدرسه مداد سياهم را گم کردم. وقتي به مادرم گفتم، سخت مرا تنبيه کرد و به من گفت که بي‌مسئوليت و بي‌حواس هستم. آن قدر تنبيه مادرم برايم سخت بود که تصميم گرفتم ديگر هيچ وقت دست خالي به خانه برنگردم و مداد‌هاي دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملي کردم. هر روز يکي دو مداد کش مي‌رفتم تا اينکه تا آخر سال از تمامي دوستانم مداد برداشته بودم. ابتداي کار خيلي با ترس اين کار را انجام مي‌دادم، ولي کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌هاي زيادي استفاده کردم تا جايي که مداد‌ها را از دوستانم مي‌دزديدم و به خودشان مي‌فروختم. بعد از مدتي اين کار برايم عادي شد. تصميم گرفتم کار‌هاي بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدير مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برايم تمرين عملي دزدي حرفه‌اي بود تا اينکه حالا تبديل به يک سارق حرفه‌اي شدم!»

 

مرد دوم مي‌گفت:«دوم دبستان بودم. روزي از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سياهم را گم کردم. مادرم گفت:«خوب چه کار کردي بدون مداد؟» گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسيد که دوستم از من چيزي نخواست؟ خوراکي يا چيزي؟ گفتم نه. چيزي از من نخواست. مادرم گفت:«پس او با اين کار سعي کرده به ديگري نيکي کند، ببين چقدر زيرک است. پس تو چرا به ديگران نيکي نکني؟» گفتم:«چگونه نيکي کنم؟» مادرم گفت:«دو مداد مي‌خريم، يکي براي خودت و ديگري براي کسي که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسي که مدادش گم مي‌شود مي‌دهي و بعد از پايان درس پس مي‌گيريم.» خيلي شادمان شدم و بعد از عملي کردن پيشنهاد مادرم، احساس رضايت خوبي داشتم آن‌قدر که در کيفم مداد‌هاي اضافي بيشتري مي‌گذاشتم تا به نفرات بيشتري کمک کنم. با اين کار، هم درسم خيلي بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌اي که همه مرا صاحب مداد‌هاي ذخيره مي‌شناختند و هميشه از من کمک مي‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمي در سطح عالي قرار گرفته‌ام و تشکيل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترين جمعيت خيريه شهر هستم.»دو مداد سياه
+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1398برچسب:داستان,قصه,ادبیات,دو مداد سیاه,مرد سارق,مرد خیر, ساعت 16:30 توسط آزاده یاسینی


داستان

پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله از جبرئيل پرسيد آيا ملائکه ،گريه و خنده دارند؟فرمود :آري؟ به سه کس از روي تعجب مي خندند و بر سه کس از روي ترحم ودلسوزي مي گريند. اول:از کسي که سراسر روز را به سخنان و کارهاي بيهوده مي گذارند، و چون شب شود نماز عشاء خوانده و باز به بيهودگي خود ادامه مي دهد ،ملائکه مي خندند و مي گويند اي بي خبر از صبح تا شب سير نشدي ،حالا سير مي شوي؟ دوم :دهقاني که بيل و کلنگ خود را برداشته و به بهانه تعمير و اصلاح زمين خود ،ديوار مشترک بين خود و شريکش را مي سايد تا به سهم خود بيافزايد،ملائکه مي خندند و مي گويند ،آن زمين به آن پهناور ترا سير نکرد اين مختصر تو را سير مي کند؟ سوم :از زني که خودش را از نامحرم در زماني که زنده بود نمي پوشانيد ، بعد از مرگش وقتي که او را در قبر مي گذارند بدنش را مي پوشانند تا کسي حجم و اندامش را نبيند .ملائکه مي خندند و مي گويند :وقتي که مورد ميل و رغبت بود او را نپوشانيديد ،حالا که مورد نفرت و انزجار است او را مي پوشانيد؟

 یکی بر غریبی است که در راه طلب علم بمیرد.دوم: بر زن و مردی سالخورده که آرزوی فرزند کنند ، در آخر عمر پسری نصیبشان شود ، خرسند شوند و دل به او ببندند که در آخر کار به ما خدمت کند و پس از مر گ جنازه ی ما را تشییع کند آنگاه پسر پیش از پدر و مادر جان سپارد ملائکه قبل از پدر و مادر بر او بگریند.سوم: بر یتیمی که نیمه شب بیدار شود و گریان سراغ مادر رود غافل از اینکه مادرش مرده، دایه با خشونت فریاد می زند: چرا گریه می کنی ؟ کودک بینوا متوجه مرگ مادر شده ناامید خاموش می گردد ملائکه به حال غربت او می گریند.

خداوند سه زن را از عذاب قبر ایمن دارد و با فاطمه زهرا(س) محشور می فرماید:زنی که به هنگام تنگدستی شوهر صبر کند (و از او جدا نشود).زنی که با بداخلاقی شوهر بسازد (و تقاضای طلاق ننماید).زنی که مهرش را (به شوهر بی بضاعتش) ببخشد .خنده و گریه ملائکه

 

+ نوشته شده در جمعه 3 آذر 1396برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,خنده و گریه ملائکه,سه زن از عذاب قبر ایمن شوند,فرموده حضرت فاطمه زهرا, ساعت 19:33 توسط آزاده یاسینی


داستان

دانشجويي به استادش گفت:استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهيد عبادتش مي کنم و تا وقتي خدا را نبينم او را عبادت نمي کنم. استاد به انتهاي کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آيا مرا مي بيني؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتي پشت من به شما باشد مسلما شما را نمي بينم. استاد کنار او رفت و نگاهي به او کرد و گفت: تا وقتي به خدا پشت کرده باشي هرگز او را نخواهي ديد!چگونه خدا را ببينيم.

+ نوشته شده در پنج شنبه 7 مرداد 1395برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,چگونه خدا را ببینیم,دانشجو و استاد, ساعت 10:33 توسط آزاده یاسینی


داستان

يک انسان شناس به تعدادي از بچه هاي آفريقايي يک بازي را پيشنهاد کرد او سبدي از ميوه را در نزديکي يک درخت گذاشت و گفت هر کسي که زودتر به آن برسد آن ميوه هاي خوشمزه را برنده مي شود.هنگامي که او فرمان دويدن را داد ، تمامي بچه ها دستان يکديگر را گرفتند و با يکديگر دويده و در کنار درخت، خوشحال نشستند. هنگامي که انسان شناس از اين رفتار آنها پرسيد درحاليکه يک نفر مي توانست به تنهايي همه ميوه ها را برنده شود.آنها گفتند آبونتو(UBUNTU) ، چگونه يکي از ما ميتونه خوشحال باشه در حاليکه ديگران ناراحت اند.(آبونتو در فرهنگ ژوسا يعني من هستم چون ما هستيم).معصوميت کودکانه

+ نوشته شده در جمعه 14 خرداد 1395برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,معصومیت کودکانه,آبونتو,من هستم چون ما هستیم, ساعت 9:15 توسط آزاده یاسینی


داستان

آيت الله اراکي رحمه الله فرمود: شبي خواب اميرکبير را ديدم، جايگاهي متفاوت و رفيع داشت پرسيدم چون شهيدي و مظلوم کشته شدي اين مرتبت نصيبت گرديد؟ با لبخند گفت : خير. سؤال کردم چون چندين فرقه ضاله را نابود کردي؟ گفت : نه. با تعجب پرسيدم : پس راز اين مقام چيست؟ جواب داد : هديه مولايم حسين(ع) است! گفتم چطور؟ با اشک گفت : آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فين کاشان زدند؛ چون خون از بدنم ميرفت تشنگي بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگويم قدري آبم دهيد؛ ناگهان به خود گفتم ميرزا تقي خان! 2 تا رگ بريدند اين همه تشنگي! پس چه کشيد پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پايش زخم شمشير و نيزه و تير بود! از عطش حسين حيا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در ديدگانم جمع شدآن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسين آمد و گفت به ياد تشنگي ما ادب کردي و اشک ريختي؛ آب ننوشيدي اين هديه ما در برزخ، باشد تا در قيامت جبران کنيم.مزد ادب

+ نوشته شده در جمعه 27 فروردين 1395برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,ادب,امیر کبیر,حمام فین کاشان,امام حسین علیه السلام, ساعت 20:38 توسط آزاده یاسینی


داستان

در افسانه اي هندي آمده است که مردي هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهاي چوبي مي بست...چوب را روي شانه اش مي گذاشت و براي خانه اش آب مي برد. يکي از کوزه ها کهنه تر بود و ترک هاي کوچکي داشت. هربار که مرد مسير خانه اش را مي پيمود نصف آب کوزه مي ريخت. مرد دو سال تمام همين کار را مي کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظيفه اي را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام مي دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط مي تواندنصف وظيفه اش را انجام دهد. هر چند مي دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پير آنقدر شرمنده بود که يک روز وقتي مرد آماده مي شد تا از چاه آب بکشد تصميم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت مي خواهم. تمام مدتي که از من استفاده کرده اي فقط از نصف حجم من سود برده اي...فقط نصف تشنگي کساني را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده اي. " مرد خنديد و گفت: " وقتي برمي گرديم با دقت به مسير نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در يک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گياهان زيبايي روييده اند. مرد گفت: " مي بيني که طبيعت در سمت تو چقدر زيباتر است؟ من هميشه مي دانستم که تو ترک داري و تصميم گرفتم از اين موضوع استفاده کنم. اين طرف جاده بذر سبزيجات و گل پخش کردم و تو هم هميشه و هر روز به آنها آب مي دادي. به خانه ام گل برده ام و به بچه هايم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتي چطور مي توانستي اين کار را بکني؟کوزه ترک خورده

+ نوشته شده در جمعه 20 فروردين 1395برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,کوزه ترک خورده, ساعت 22:21 توسط آزاده یاسینی


داستان

کفش هايش انگشت نما شده بود و جيبش خالي!يک روز دل انگيز بهاري از کنار مغازه اي مي گذشت ؛ مأيوسانه به کفشها نگاه مي کرد و غصه ي نداشتن بر همه ي وجودش چنگ انداخته بود .ناگاه! جواني کنارش ايستاد ، سلام کرد و با خنده گفت : چه روز قشنگي ! مرد به خود آمد ، نگاهي به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سيما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهايش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگي پايين آورد و عرق کرده ، دور شد .لحظاتي بعد ، عقل گريبانش را گرفته بود و بر او نهيب مي زد که : غصه مي خوردي که کفش نداري و از زندگي دلگير بودي ؛ ديدي آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگي خوشنود ! به خانه که رسيد از رضايت لبريز بود.کفش يا پا

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,کفش یا پا, ساعت 15:0 توسط آزاده یاسینی


داستان

کتابخانه اي در انگلستان بنا شد زيرا ساختمان قبلي قديمي بود. اما براي انتقال ميليون ها کتاب بودجه کافي در دسترس نبود. تنها حلال مشکلات کارمند جوان کتابخانه بود. او آگهي منتشر کرد: همه مي توانند به رايگان کتابها را امانت بگيرند و براي بازگرداندن به نشاني جديد تحويل دهند.کتابها را چگونه بالا بیاورم

+ نوشته شده در چهار شنبه 21 بهمن 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,چگونه کتابها را بالا بیاورم, ساعت 13:7 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دو تا کارگر درحال کار بودن. يکي زمين رو مي کند و ديگري اون رو پر مي کرد. عابري که از اونجا رد مي شد ازشون پرسيد: «چرا کار بيهوده انجام مي ديد؟» يکي از اون ها که از حرف عابر ناراحت هم شده بود, گفت: ما کار بيهوده انجام نمي ديم. ما هميشه سه نفريم. يکي زمين رو مي کنه, دومي لوله رو کار کي گذاره و سومي روش رو پر مي کنه. امروز نفر دوم مريض بوده و سر کار نيامده ولي ما چون وظيفه شناسيم اومديم سر کار و به وظيفه خودمون عمل مي کنيم.کار گروهی

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان طنز,کار گروهی, ساعت 10:28 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بايکي از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌اي کوچک شديم و سفارش‌ داديم...بسمت ميزمان مي‌رفتيم که دو نفر ديگر وارد قهوه‌خانه شدند... و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا براي ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...از دوستم پرسيدم: ماجراي اين قهوه‌هاي مبادا چي بود؟دوستم گفت: اگه کمي صبر کني بزودي تا چند لحظه ديگه حقيقت رو مي‌فهمي...آدم‌هاي ديگري وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفري يک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...سفارش بعدي هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکيل... سه تا قهوه براي خودشان و چهارتا قهوه مبادا... همان‌طور که به ماجراي قهوه‌هاي مبادا فکر مي‌کردم و از هواي آفتابي و منظره‌ي زيباي ميدان روبروي کافه لذت مي‌بردم،مردي با لباس‌هاي مندرس وارد کافه شد که بيشتر به گداها شباهت داشت... با مهرباني از قهوه‌چي پرسيد: قهوه‌ي مبادا داريد؟خيلي ساده‌ ست! مردم به جاي کساني که نمي‌توانند پول قهوه و نوشيدني گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا مي‌خرند...سنت قهوه‌ي مبادا از شهرناپل ايتاليا شروع شد و کم‌کم به همه‌جاي جهان سرايت کرد...قهوه مبادا

+ نوشته شده در جمعه 18 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,قهوه مبادا, ساعت 13:17 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

در يک شرکت بزرگ ژاپني که توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يک مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شکايتي از سوي يکي مشتريان به کمپاني رسيد . او اظهار داشته بود که هنگام خريد يک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطي خالي است. بلافاصله با تاکيد و پيگيري هاي مديريت ارشد کارخانه اين مشکل بررسي و دستور صادر شد که خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تکرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد مهندسين نيز دست به کار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند : ” پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايکس ” بزودي سيستم مذکور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين دستگاه توليد اشعه ايکس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد سپس دو نفر اپراتور نيز جهت کنترل دائمي پشت آن دستگا هها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطي هاي خالي جلوگيري نمايند نکته جالب توجه در اين بود که درست همزمان با اين ماجرا ، مشکلي مشابه نيز در يکي از کارگاه هاي کوچک توليدي پيش آمده بود اما آنجا يک کارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و کم خرجتر حل کرد : تعبيه يک دستگاه پنکه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد ببرد!راه ساده تر

+ نوشته شده در یک شنبه 13 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,راه ساده تر, ساعت 11:44 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مرد کشاورزي يک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چيزي شکايت ميکرد. تنها زمان آسايش مرد زماني بود که با قاطر پيرش در مزرعه شخم ميزد. يک روز، وقتي که همسرش برايش ناهار آورد، کشاورز قاطر پير را به زير سايه اي راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل هميشه شکايت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن و در دم کشته شد.در مراسم تشييع جنازه چند روز بعد، کشيش متوجه چيز عجيبي شد. هر وقت...يک زن عزادار براي تسليت گويي به مرد کشاورز نزديک ميشد، مرد گوش ميداد و به نشانه تصديق سر خود را بالا و پايين ميکرد، اما هنگامي که يک مرد عزادار به او نزديک ميشد، او بعد از يک دقيقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان ميداد.پس از مراسم تدفين، کشيش از کشاورز قضيه را پرسيد. کشاورز گفت: خوب، اين زنان مي آمدند چيز خوبي در مورد همسر من ميگفتند، که چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوش لباس بود، بنابراين من هم تصديق ميکردم.کشيش پرسيد، پس مردها چه ميگفتند؟کشاورز گفت:آنها مي خواستند بدانند که آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه.چند می فروشی؟

+ نوشته شده در یک شنبه 6 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان طنز,چند می فروشی؟, ساعت 18:54 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مرد زاهدي که در کوهستان زندگي مي کرد ،کنار چشمه اي نشست تا آبي بنوشد و خستگي در کند .سنگ زيبايي درون چشمه ديد .آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافري برخورد کرد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجينش ناني بيرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهاي درون خورجين افتاد . نگاهي به زاهد کرد و گفت :« آيا آن سنگ را به من مي دهي ؟ » زاهد بي درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد .او مي دانست که اين سنگ آنقدر قيمتي است که با فروش آن مي تواند تا آخر عمر دررفاه زندگي کند ، بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خيلي فکر کردم ، تو با اين که مي دانستي اين سنگ چه قدر ارزش دارد ،خيلي راحت آن را به من هديه کردي . »بعد دست در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من اين سنگ را به تو برمي گردانم ولي در عوض چيز گران بهاتري از تو مي خواهم .به من ياد بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم ؟چگونه می توانم مثل تو باشم

+ نوشته شده در دو شنبه 23 آذر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,مرد عارف, ساعت 20:43 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه اي مي گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنين وضعي مي خندي و شادي مي کني؟ جواب داد که: من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي کنم روزي مرا ميدهد پس چرا غمگين باشم در حالي که به او اعتماد دارم؟ آن مرد که از عرفاي بزرگ ايران بود، مي گويد: از خودم شرم کردم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم…!توکل

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 آذر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,مرد عارف, ساعت 19:51 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

نخل هاي تشنه مدينه ، اولين بار بود که آب « قنات» را مي چشيدند ؛ علي رسم آبياري را نو کرده بود . گندم زارهاي مدينه به جاي گندم هاي لاغر و نامطبوع ، خوشه هاي زرين به بار مي آوردند ؛ علي دستور داده بود بذر از طائف و ايران بياورند . آردها ديگر از « آسياب آبي » که علي ساخته بود در مي آمدند . بندرجدّه را علي ساخت . جاده ي جدّه تا علّه را علي کشيد . اولين حمام مدينه ، کارگاه کشتي سازي ، چاپارخانه ، حسابداري بيت المال ،..... همه از تدبير وتلاش او بود که به مردم هديه شده بود.تدبیر

+ نوشته شده در دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد امام علی,تدبیر, ساعت 12:55 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بعد از خوردن غذا بيل گيتس 5 دلار به عنوان انعام به پيش خدمت دادپيشخدمت ناراحت شد بيل گيتس متوجه ناراحتي پيشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقي افتاده؟ پيشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اينکه در ميز کناري پسر شما 50 دلار به من انعام داد در درحالي که شما که پدر او هستيد و پولدار ترين انسان روي زمين هستيد فقط 5دلار انعام مي دهيد ! گيتس خنديد و جواب معنا داري گفت : او پسر پولدار ترين مرد روي زمينه و من پسر يک نجار ساده ام.بیل گیتس

+ نوشته شده در سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,بیل گیتس, ساعت 10:22 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

روزي لقمان در کنار چشمه اي نشسته بود . مردي که از آنجا مي گذشت از لقمان پرسيد : چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنيده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنيدي ؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه کرد . زماني که چند قدمي راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : اي مرد ، يک ساعت ديگر بدان ده خواهي رسيد . مرد گفت : چرا اول نگفتي ؟ لقمان گفت : چون راه رفتن تو را نديده بودم ، نمي دانستم تند مي روي يا کند . حال که ديدم دانستم که تو يک ساعت ديگر به ده خواهي رسيد .لقمان حکیم

+ نوشته شده در جمعه 24 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,لقمان حکیم, ساعت 9:58 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

آن روز رفته بود به محله بني ثقيف . بزرگ قبيله ي بني ثقيف هنوز نزديک نرسيده بود که جوانکي بي آنکه بشناسد , از سر مسخره بازي حرف زشتي به علي زد . علي نگاهي کرد . فبل از اينکه چيزي بگويد , بزرگ قبيله سر رسيد و شروع کرد به عذر خواستن . باشد مي بخشم . اما شرط دارد ... نا گفته روشن بود که هر چه مي گفت , بني ثقيف با جان و دل قبول مي کردند. گفت :ناودان هاي بام هاتان را از روي کوچه ها برداريد و بکشيد سر حياط خودتان . روزنه هاي روبه کوچه را ببنديد . مستراح هايي که رو به کوچه باز مي شود را ببنديد . سر گذرها بيهوده جمع نشويد . و مردم محله تان رهگذران را مسخره نکنند . براي محله بني ثقيف بد هم نشد . حالا ديگر مثل همه محله هاي کوفه قابل تحمل شده بودند و تميز !به سه شرط

+ نوشته شده در دو شنبه 20 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد امام علی,به سه شرط, ساعت 8:6 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! حتما مي دانيد که نوبل مخترع ديناميت است. زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن آگهي صفحه اول، ميخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترين سلاح بشري مرد!" آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟ سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود.وقتی که الفرد مرد

+ نوشته شده در چهار شنبه 15 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,آلفرد نوبل, ساعت 19:26 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچ کس نبود. چوپاني مهربان بود که در نزديکي دهي، گوسفندان را به چرا مي برد. مردم ده که از مهرباني و خوش اخلاقي او خرسند بودند، تصميم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نيز از اين کار راضي بودند. براي مدتها اين وضعيت ادامه داشت و کسي شکوه اي نداشت تا اينکه ... يک روز چوپان شروع کرد به فرياد: آي گرگ آي گرگ. وقتي مردم خود را به چوپان رساندند دريافتند که گرگي آمده است و يک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداري دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقيه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز يک بار چوپان فرياد ميزد: "گرگ. گرگ. آي مردم، گرگ". وقتي مردم ده، سرآسيمه خود را به چوپان مي رساندند مي ديدند کمي دير شده و دوباره گرگ، گوسفندي را خورده است. اين وضعيت مدتها ادامه داشت و هميشه مردم دير مي رسيدند و گرگ، گوسفندي را خورده بود! پس مردم ده تصميم گرفتند پولهاي خود را روي هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشي ترين ها و قوي ترين سگ ها را ... چوپان نيز به آنها اطمينان داد که با خريد اين سگها، ديگر هيچگاه، گوسفندي خورده نخواهد شد. اما پس از خريد سگ ها، هنوز مدت زيادي نگذشته بود که دوباره، صداي فرياد "آي گرگ، آي گرگ" چوپان به گوش رسيد. مردم دويدند و خود را به گله رساندند و ديدند دوباره گوسفندي

خورده شده است. ناگهان يکي از مردم، که از ديگران باهوش تر بود، به بقيه گفت: ببينيد، ببينيد. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهاي گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!! مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام اين مدت، چوپان، دروغ مي گفته است، فرياد برآوردند: آي دزد. آي دزد. چوپان دروغگو را بگيريد تا ادبش کنيم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغيير کرد. چهره اي خشن به خود گرفت. چماق چوپاني را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسي را جز او صاحب خود نمي دانستند او را همراهي کردند. بسياري از مردم از چماق چوپان و بسياري از آنها از "گاز" سگ ها زخمي شدند. ديگران نيز وقتي اين وضعيت را ديدند، گريختند. در روزهاي بعد که مردم براي عيادت از زخمي شدگان مي رفتند به يکديگر مي گفتند: "خود کرده را تدبير نيست". يکي از آنها پيشنهاد داد که از اين پس وقتي داستان "چوپان دروغگو" را براي کودکانمان نقل مي کنيم بايد براي آنها توضيح دهيم که هر گاه خواستيد گوسفندان، چماق، و سگ هاي خود را به کسي بسپاريد، پيش از هر کاري در مورد درستکاري او بررسي کنيد و مطمئن شويد که او دروغگو نيست. اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهاي مردم را مي شنيد گفت: دوستان توجه کنيد که ممکن است کسي نخست ""راستگو"" باشد ولي وقتي گوسفندان، چماق و سگ هاي ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراين بهتر است هيچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ هاي نگهبان"" خود را به يک نفر نسپاريم.جدیدترین چوپان دروغگو

+ نوشته شده در یک شنبه 22 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,چوپان دروغگو,داستان جدید, ساعت 21:59 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بعد از جنگ آمريکا با کره، ژنرال ويليام ماير که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمريکا منصوب شد، يکي از پيچيده ترين موارد تاريخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار ميداد.حدود هزار نفر از نظاميان آمريکايي در کره، در اردوگاهي زنداني شده بودند که از استانداردهاي بين المللي برخوردار بود.زندان با تعريف متعارف تقريباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور يافت ميشد. از هيچيک از تکنيکهاي متداول شکنجه استفاده نميشد. اما... بيشترين آمار مرگ زندانيان در اين اردوگاه گزارش شده بود.زندانيان به مرگ طبيعي ميمردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نميکردند. بسياري از آنها شب ميخوابيدند و صبح ديگر بيدار نميشدند. آنهايي که مانده بودند احترام درجات نظامي را ميان خود رعايت نميکردند‏ و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستي ميريختند. دليل اين رويداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ويليام ماير نتيجه تحقيقات خود را به اين شرح ارائه کرد: ‏در اين اردوگاه، فقط نامه هايي که حاوي خبرهاي بد بودند به دست زندانيان رسيده ميشد، نامه هاي مثبت و اميدبخش تحويل نميشدند.هرروز از زندانيان ميخواستند در مقابل جمع، خاطره يکي از مواردي که به دوستان خود خيانت کرده اند يا ميتوانستند خدمتي بکنند و نکرده اند را تعريف کنند.هرکس که جاسوسي ساير زندانيان را ميکرد، سيگار جايزه ميگرفت. اما کسي که در موردش جاسوسي شده بود هيچ نوع تنبيهي نميشد. همه به جاسوسي براي دريافت جايزه (که خطري هم براي دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.تحقيقات نشان داد که اين سه تکنيک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.با دريافت خبرهاي منتخب (فقط منفي) اميد از بين ميرفت.با جاسوسي، عزت نفس زندانيان تخريب ميشد و خود را انساني پست مي يافتند.با تعريف خيانتها، اعتبار آنها نزد همگروهي ها از بين ميرفت.و اين هر سه براي پايان يافتن انگيزه زندگي، و مرگ هاي خاموش کافي بود.اين سبک شکنجه، شکنجه خاموش ناميده ميشود.زندگی بدون دیوار

+ نوشته شده در پنج شنبه 12 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,زندگی بدون دیوار, ساعت 12:1 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دکترحسابي يکي از دانشجويان دکتر حسابي به ايشان گفت : شما سه ترم است که مرا از اين درس مي اندازيد. من که نمي خواهم موشک هوا کنم . مي خواهم در روستايمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهي موشک هواکني و فقط بخواهي معلم شوي قبول .... ولي تو نمي تواني به من تضمين بدهي که يکي از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.جواب دکتر حسابی

+ نوشته شده در شنبه 7 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,دکتر حسابی, ساعت 10:26 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

«فورد» ميلياردر معروف آمريکايي و صاحب يکي از بزرگترين کارخانه هاي سازنده انواع اتومبيل در آمريکا بود. وقتي از او پرسيدند: «اگه فردا صبح که از خواب بيدار مي شي, ببيني تمام ثروت خودت رو از دست دادي و دبگه چيزي در بساط نداري, چه کار مي کني؟» او جواب داد: دوباره يکي از نيازهاي اصلي مردم رو شناسايي مي کنم و با کار و کوشش , اون خدمت رو با کيفيت و ارزان به مردم ارائه مي دهم و مطمئن باشيد که بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.اصل تجارت

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,اصل تجارت, ساعت 12:30 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

پيغمبر نه آهنگر

در زمان مأمون، شخصى ادّعاى پيامبرى كرد. او را نزد خليفه بردند. مأمون از او پرسيد: «معجزه تو چيست؟» گفت: «هر چه بخواهى». مأمون قفل بسته ‏اى را به او داد و گفت: «اين قفل را باز كن». گفت: «من ادّعاى پيغمبرى كردم، نه ادّعاى آهنگرى.»

+ نوشته شده در سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,قصه, ساعت 10:13 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

معاويه ابولأعور را مامورکرد نگذارند سپاه علي از فرات آب بردارد. وليد و ابن سعد مي گفتند « آب را مي بنديم تا از تشنگي بميريد » اما عمروعاص نظر ديگري داشت. مي گفت « علي کسي نيست که تشنه بماند » . خط شکنان لشکرش را به فرماندهي حسن بن علي فرستاد و سربازان ابوالأعور را کنار زد. همه نگران شده بودند. معاويه از عمروعاص پرسيد « حالا علي چه مي کند ؟» عمرو گفت «نگران نباش ،علي مثل تونيست !» علي آب برداشتن را براي لشکر ما، براي دشمنانش، آزاد گذاشته بود. فرداي آن روز جمعيتي از لشکر معاويه، به سپاه علي پيوستند.جواب

+ نوشته شده در دو شنبه 2 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد امام علی,جواب, ساعت 11:6 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

آورده‌اند که شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او…. شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب کنيد که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه کسي هستي؟ عرض کرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد که مردم را ارشاد مي‌کني؟ عرض کرد آري.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و لقمه کوچک برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌کنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه که مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم.. بهلول برخاست و فرمود تو مي‌خواهي که مرشد خلق باشي در صورتي که هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين

مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه کسي هستي؟ جواب داد شيخ بغدادي که طعام خوردن خود را نمي‌داند. بهلول فرمود: آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض کرد آري… سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي‌کنم و چندان سخن نمي‌گويم که مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت مي‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بيان کرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني.. پس برخاست و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او کار است، شما نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟ عرض کرد آري… چون

از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن که از حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان کرد. بهلول گفت فهميدم که آداب خوابيدن را هم نمي‌داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز. بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم. بدانکه اينها که تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريکي دل شود. جنيد گفت: جزاک الله خيراً! و ادامه داد: در سخن گفتن بايد دل پاک باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگويي آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشي بهتر و نيکوتر باشد. و در خواب کردن اين‌ها که گفتي همه فرع است؛ اصل اين است که در وقت خوابيدن در دل تو بغض و کينه و حسد بشري نباشد.بهلول و شیخ جنید

+ نوشته شده در شنبه 31 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان بهلول,بهلول و شیخ جنید, ساعت 10:27 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي کرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.و هر که آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را.در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت : .... من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ‚ نه آسمان ونه دريا. تنها کمي از خودت‚ تنها کمي از خودت را به من بده. و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت : آن که نوري با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگي کوچک پنهان مي شوي.و رو به ديگران گفت : کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک ‚ بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست. هزاران سال است که او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسي نمي داند که اين همان چراغي است که روزي خدا آن را به کرمي کوچک بخشيده است.روز قسمت

+ نوشته شده در پنج شنبه 29 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد کرم شب تاب,روز قسمت, ساعت 10:32 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

نقل حديث

اشعب بن جابر، بسيار شوخ و لطيفه گو بود. وقتى پير شد، او را ملامت كردند كه: «تو ديگر پير شده‏ اى و وقت هزل گوئى و شوخى كردن تو گذشته است. حال ديگر نوبت توبه و انابه است. در اين آخر عمر، مدتى هم مشغول شنيدن وعظ و حديث باش.» گفت: «به وَاللّه من حديث هم شنيده ‏ام.» گفتند: «اگر راست مى‏ گويى، حديثى نقل كن». گفت: «نافع بن بُدَيل از رسول خدا صلى ‏الله ‏عليه‏ و‏آله برايم نقل كرد كه دو خصلت پسنديده است كه در هر كس باشد، سعادت دنيا و آخرت نصيب او مى‏ گردد». اهل مجلس كه خيلى خوششان آمده بود، شروع به «به‏ به» و «چه چه» كردند و به او احسنت و آفرين گفتند؛ سپس از او خواستند كه ادامه حديث را نقل كند. اشعب گفت: «يكى از خصلتها را نافع فراموش كرده بود و ديگرى را من از ياد برده‏ ام.»

+ نوشته شده در چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,قصه, ساعت 15:9 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

جواني نزد شيخ حسنعلي نخودکي اصفهاني آمد و گفت سه قفل در زندگي ام وجود دارد و سه کليد از شما مي خواهم. قفل اول اينست که دوست دارم يک ازدواج سالم داشته باشم. قفل دوم اينکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد. قفل سوم اينکه دوست دارم عاقبت بخير شوم. شيخ نخودکي فرمود براي قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. براي قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و براي قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض کرد: سه قفل با يک کليد؟؟! شيخ نخودکي فرمود : نماز اول وقت شاه کليد است!شاه کلید زندگی

+ نوشته شده در جمعه 23 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,شاه کلید زندگی, ساعت 12:12 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

شب در مسجد كوفه گرداگرد علي بوديم كه ديديم ابولاسود دوئلي آمد. شنيده بودم صبح به عنوان قاضي تعيين شده بود و به شب نكشيده‏، علي باز عزلش كرده بود . ابوالاسود نزديك آمد . گفت:قاضي يك روزه هم داشتيم؟! و علي جواب داد: گزارش دادند تو در برخورد با مردم ، خشن هستي و تُندخو.عزل قاضی

+ نوشته شده در چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,عزل قاضی,داستان در مورد امام علی علیه السلام, ساعت 11:0 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بيرون رفت! وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته. من نخست وزيرم را انتخاب كردم» آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: «چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي بررسي خواهد کرد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است». پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد. اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».انتخاب نخست وزیر

+ نوشته شده در دو شنبه 19 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,انتخاب نخست وزیر, ساعت 12:24 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

در جنگ جهانى دوم وقتى که قواى متحدين " آلمان " ايتاليا " ژاپن " فرانسه " را که جزء قواى متفقين انگليس و فرانسه و آمريکا و شوروى -  بود، شکست دادند و در جولاى سال 1940 ميلادى انگلستان در ميدان نبرد جهانى با دشمن پيروزمند، تنها ماند، در پاريس کنفرانس سرى بين سه نفر از سران جنگ جهانى يعنى بين چرچيل رهبر انگلستان، و هيتلر رهبر آلمان، و موسولينى رهبر ايتاليا در قصر " فونتن بلو " به وجود آمد، در اين کنفرانس، هيتلر به چرچيل گفت: حال که سرنوشت جنگ، معلوم است و بزرگترين نيروى اروپا و متفق انگليس يعنى فرانسه شکست خورده است، براى جلوگيرى از کشتار بيشتر بهتر است، انگلستان قرداد شکست و تسليم را امضاء کند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد. چرچيل در پاسخ گفت: بسيار متاءسفم که من نمى توانم چنين قراردادى را امضاء کنم، زيرا هنوز انگلستان شکست نخورده است و شما را پيروز نمى شناسم، هيتلر و موسولينى از اين گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد کردند. چرچيل با خونسردى گفت: «عصبانى نشويد، انگليس به شرط بندى خيلى اعتقاد دارد، آيا حاضريد براى حل قضيه با هم شرط ببنديم ، در اين شرط هر که برنده شد بايد بپذيرد». سران فاشيست و نازيست "هيتلر و موسولينى" با خوشروئى اين پيشنهاد را قبول کردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلو استخر بزرگ کاخ نشسته بودند، چرچيل گفت: آن ماهى بزرگ را در استخر مى بينيد، هر کس آن ماهى را تصاحب کند، برنده جنگ است، هيتلر فورا " پارابلوم " خود را از کمر کشيد و به اين سو و آن سوى استخر پريد و شروع به تيراندازيهاى پياپى به ماهى کرد ولى، سرانجام بى نتيجه و خسته و درمانده بر صندلى خود نشست، و به موسولينى گفت: حالا نوبت تو است. موسولينى لخت شده به استخر پريد و ساعتى تلاش کرد او نيز بى نتيجه، خسته و وامانده بيرون آمد و بر صندلى خود نشست. وقتى که نوبت به چرچيل رسيد، صندلى راحت خود را کنار استخر گذاشت و ليوانى بدست گرفت، در حالى که با تبسم سيگار برگ خود را دود مى کرد شروع به خالى کردن آب استخر با ليوان نمود، رهبران آلمان و ايتاليا با تعجب گفتند: چه مى کنى؟ او در جواب گفت: «من عجله براى شکست دشمن ندارم با حوصله اين روش مطمئن خود را ادامه مى دهم، سرانجام پس از تمام شدن آب استخر، بى آنکه صدمه اى به ماهى بخورد، صيد از من خواهد بود.سیاست چرچیل

+ نوشته شده در شنبه 17 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,سیاست,سیاست چرچیل, ساعت 11:51 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مامور کنترل مواد مخدر به يک دامداري در ايالت تکزاس امريکا مي رود و به صاحب سالخورده ي آن مي گويد: بايد دامداري ات را براي جلوگيري از کشت مواد مخدربازديد کنم." دامدار، با اشاره به بخشي از مرتع ، مي گويد: "باشه، ولي اونجا نرو.". مامور فرياد مي زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختيار دارم." بعد هم دستش را مي برد و از جيب پشتش نشان خود را بيرون مي کشد و با افتخار نشان دامدار مي دهد و اضافه مي کند: "اينو مي بيني؟ اين نشان به اين معناست که من اجازه دارم هرجا دلم مي خواد برم..در هر منطقه بدون پرسش و پاسخ. حالي ات شد؟" دامدار محترمانه سري تکان مي دهد، پوزش مي خواهد و دنبال کارش مي رود کمي بعد، دامدار پير فريادهاي بلند مي شنود و مي بيند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشي که هرلحظه به او نزديک تر مي شود، دوان دوان فرار مي کند.به نظر مي رسد که مامور راه فراري ندارد و قبل از اين که به منطقه ي امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت ميکند، باسرعت خود را به نرده ها مي رساند واز ته دل فرياد مي کشد: " نشان. نشانت را نشانش بده !"نشان قدرت

+ نوشته شده در پنج شنبه 15 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,قصه,نشان قدرت,طنز در مورد مامور دولت, ساعت 11:57 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

يک مهندس به دليل نيافتن شغل يک کلينيک باز مي کند با يک تابلو به اين مضمون: درمان بيماري شما با 50 دلار. در صورت عدم موفقيت 100 دلار برگشت داده مي شود." يک دکتر براي مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا مي رود و مي گويد: من حس ذائقهء خود را از دست داده ام. مهندس به دستيار خود مي گويد: از داروي شماره 22 سه قطره. دکتر دارو را مي چشد اما آن را تف مي کند و مي گويد اين دارو نيست که گازوييل است! مهندس مي گويد شما درمان شديد! و 50 دلار مي گيرد. چند روز بعد دکتر براي انتقام بر مي گردد و مي گويد که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستيار خود مي گويد: از داروي شماره 22 سه قطره. دکتراعتراض مي کند که اين داروي مربوط به ذائقه است و مهندس مي گويد شما درمان شديد و 50 دلار مي گيرد. به عنوان آخرين تلاش دکترچند روز بعد مراجعه مي کند و مي گويد که بينايي خود را از دست داده است. مهندس مي گويد متاسفانه نمي توانم شما را درمان کنم، اين 100 دلاري را بگيريد! اما دکتر اعتراض مي کند که اين يک 50 دلاري است. مهندس مي گويد شما درمان شديد و 50 دلار ديگر مي گيرد .مهندسی پزشکی

+ نوشته شده در سه شنبه 13 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,قصه,مهندسی پزشکی,طنز در مورد مهندس,طنز درمورد پزشک, ساعت 15:51 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مسئولين يک مؤسسه خيريه متوجه شدند که وکيل پولداري در شهرشان زندگي مي‌کند و تا کنون حتي يک ريال هم به خيريه کمک نکرده است. پس يکي از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خيريه : آقاي وکيل ما در مورد شما تحقيق کرديم و متوجه شديم که الحمدالله از درآمد بسيار خوبي برخورداريد ولي تا کنون هيچ کمکي به خيريه نکرده‌ايد ، نمي‌خواهيد در اين امر خير شرکت کنيد؟ وکيل: آيا شما در تحقيقاتي که در مورد من کرديد متوجه شديد که مادرم بعد از يک بيماري طولاني سه ساله، هفته پيش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگي‌اش کفاف مخارج سنگين درمانش را نمي‌کرد؟ مسئول خيريه : ” با کمي شرمندگي ” نه ، نمي‌دانستم خيلي تسليت مي‌گويم وکيل : آيا در تحقيقاتي که در مورد من کرديد فهميديد که برادرم در جنگ هر دو پايش را از دست داده و ديگر نمي‌تواند کار کند و زن و 3 بچه دارد و سالهاست که خانه نشين است و نمي‌تواند از پس مخارج زندگيش برآيد؟ مسئول خيريه : نه . نمي‌دانستم. چه گرفتاري بزرگي وکيل : آيا در تحقيقاتتان متوجه شديد که خواهرم سال هاست که در يک بيمارستان رواني است و چون بيمه نيست در تنگناي شديدي براي تأمين هزينه‌هاي درمانش قرار دارد؟ مسئول خيريه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشيد. نمي‌دانستم اينهمه گرفتاري داريد … وکيل : خوب ! حالا وقتي من به اين ها يک سنت کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار داريد به خيريه شما کمک کنم؟!!!زود قضاوت نکنید

+ نوشته شده در یک شنبه 11 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,قصه,زود قضاوت نکنید,طنز در مورد وکیل, ساعت 10:12 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

روزي يک زوج ، بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند.تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون بفهمند.سردبير ميگه : آقا واقعا باور کردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممکنه؟شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه : بعد از ازدواج به ماه عسل رفتيم.براي اسب سواري هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم.اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زين انداخت .همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت : “اين بار اولته”.دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت: “اين دومين بارت”.بعد بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت.خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشيدم و گفتم : “چيکار کردي رواني؟ حيوان بيچاره رو کشتي! ديونه شدي؟ “همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت : اين بار اولت بود.راز خوشبختی

+ نوشته شده در شنبه 10 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,قصه,در مورد ازدواج,در مورد خوشبختی,داستان زن و شوهری, ساعت 9:40 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

جهانگردي به دهکده اي رفت تا زاهد معروفي را زيارت کند و ديد که زاهد در اتاقي ساده زندگي مي کند. اتاق پر از کتاب بود و غير از آن فقط ميز و نيمکتي ديده مي شد.جهانگرد پرسيد: لوازم منزلتان کجاست؟... زاهد گفت: مال تو کجاست؟جهانگرد گفت:من اينجا مسافرم.زاهد گفت: من هم.من اینجا مسافرم

+ نوشته شده در دو شنبه 5 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد پیامبران و بزرگان,داستان مرد زاهد, ساعت 7:53 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

روزي،گوساله اي بايد از جنگل بکري مي گذشت تا به چراگاهش برسد.گوساله ي بي فکري بود و راه پر پيچ و خم و پر فراز و نشيبي براي خود باز کرد. روز بعد،سگي که از آن جا مي گذشت،از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتي بعد،گوساله راهنماي گله،آن راه را باز ديد و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند. مدتي بعد،انسان ها هم از همين راه استفاده کردند:مي آمدند و مي رفتند،به راست و چپ مي پيچيدند، بالا مي رفتند و پايين مي آمدند،شکوه مي کردند و آزار مي ديدند و حق هم داشتند.اما هيچ کس سعي نکرد راه جديد باز کند. مدتي بعد،آن کوه راه،خياباني شد.حيوانات بيچاره زير بارهاي سنگين،از پا مي افتادند و مجبور بودند راهي که مي توانستند در سي دقيقه طي کنند،سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهي را بپيمايند که گوساله اي گشوده بود. سال ها گذشت و آن خيابان،جاده ي اصلي يک روستا شد،و بعد شد خيابان اصلي يک شهر. همه از مسير اين خيابان شکايت داشتند،مسير بسيار بدي بود. در همين حال،جنگل پير و خردمند مي خنديد و مي ديد که انسان ها دوست دارند مانند کوران،راهي را که قبلا باز شده،طي کنند،و هرگز از خود نپرسند که آيا راه بهتري وجود دارد يا نه؟ شايد معناي خوشبختي ؟پول وقدرت؟ سوال گوساله اي علم بهتر يا ثروت ؟راهی که همه میرویم

 

+ نوشته شده در شنبه 3 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,راهی که بیشتر مردم می روند,روش ابلهانه, ساعت 11:59 توسط آزاده یاسینی