داستان
♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥
روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.»سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!» بهای یک لیوان شیر
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغلهای مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدتها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرفهایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده میکرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.روی میز لیوانهای متفاوتی قرار داشت: شیشهای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوانهای دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوههایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچهها، ببینید؛ همه شما لیوانهای ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوانهای زمخت و ارزان قیمت روی میز ماندهاند!»دانشجوها که از حرفهای استاد شگفتزده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرفهایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً میخواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوانهای زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوانهای دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرفها زندگی را تزیین میکنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.البته لیوانهای متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجهتان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشمهایتان را بستهاید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.قهوه زندگی
چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو. ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟ گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی.ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟ خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟ براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.ابراهیم و عزرائیل
کارگردان دنیا خداست!
مهم نیست نقش ما ثروتنمده یا تنگدست..
سالم است یا بیمار ..
مهم اینست که محبوب ترین کارگردان عالم به ما نقشی داده است !
نباید از سخت بودن نقش گلایه مند بود ..
چرا که سخت بودن نقش نشانه ی اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر هست..
امیدوارم خوش بدرخشیم!
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟ابلیس و فرعون
از منزل کفر تا به دين يک نفس است
وز عالم شک تا به يقين يک نفس است
ايـن يـک نفس عـزيز را خـوش مـي دار
کز حاصل عمر ما همين يک نفس است
مهـتاب بــه نـور دامـن شـب بـشکافت
مي نوش دمي خوش تر از اين نتوان يافت
خوش بــاش و بـينديش که مـهتاب بسي
اندر سر گور يک به يک خـواهد تافت
مي خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز کفر و دين؛ دين منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چيست
گفتــا دل خـرم تـو کابين مـن است
مي خور که به زير گل بسي خواهي خفت
بي مونس و بي رفيق و بي همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
اجزاي پياله اي که در هم پيوست
بشکستن آن روا نمي دارد مست
چندين سر و ساق نازنين و کف دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهي تو فلک هفت شمُر خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هِشت
چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
اي چرخ فلک خرابي از کينه تست
بيدادگري پيشه ديرينه تست
وي خاک اگر سينه تو بشکافند
بس گوهر قيمتي که در سينه تست.
بر لوح نشان بودني ها بوده است
پيوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است.
چندان بخورم شراب کاين بوي شراب
آيد ز تراب چون روم زير تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموري
از بوي شراب من شود مست و خراب
چون در گذرم به باده شوييد مرا
تلقين ز شراب ناب گوييد مرا
خواهيد به روز حشر يابيد مرا
از خاک در ميکده جوييد مرا
چون عهده نمي شود کسي فردا را
حـالي خوش دار اين دل پر سودا را
مي نوش به ماهتاب اي ماه که ما
بـسيار بـــگردد و نــيـابد ما را
هر چند که رنگ و روي زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
هنگام سپيده دم خروس سحري
داني که چرا همي کند نوحه گري
يعني که نمودند در آيينه صبح
کز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
در کارگه کوزه گري کردم راي
بر پله چرخ ديدم استاد بپاي
مي کرد دلير کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گداي
بر خير و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران
اي صاحب فتوا ز تو پرکارتريم
با اين همه مستي زتو هُشيار تريم
تو خون کسان خوري و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تريم؟
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده اي کو که به ما گويد باز
هان بر سر اين دو راهه از سوي نياز
چيزي نگذاري که نمي آيي باز
يک قطره آب بود و با دريا شد
يک ذره خاک و با زمين يکتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد.
اين قافله عمر عجب مي گذرد
درياب دمي که با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را که شب مي گذرد.
ديدم به سر عمارتي مردي فرد
کو گِل بلگد مي زد و خوارش مي کرد
وان گِل با زبان حال با او مي گفت
ساکن ، که چو من بسي لگد خواهي کرد.
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام زمان و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبود هيچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود.
عمرت تا کي به خودپرستي گذرد
يا در پي نيستي و هستي گذرد
مي خور که چنين عمر که غم در پي اوست
آن به که بخواب يا به مستي گذرد.
افسوس که سرمايه زکف بيرون شد
در پاي اجل بسي جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وي
کاحوال مسافران دنيا چون شد.
ساقي ، گل و سبزه بس طربناک شده است
درياب که هفته دگر خاک شده است
مي نوش و گلي بچين که تا درنگري
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است.
نيکي و بدي که در نهاد بشر است
شادي و غمي که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است.
از منزل کفر تا به دين يک قدم است
وز عالم شک تا به يقين يک نفس است
اين يک نفس عزيز را خوش ميدار
کز حاصل عمر ما همين يک نفس است.
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه.
اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سر و سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بساز و هيچ درمان مطلب.
چون آب به جويبار و چون باد به دشت
روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت.
در هر دشتي كه لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده است.
آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جملگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست.
شيخي به زني فاحشه گفتا مستي
هر لحظه به دام دگري پا بستي
گفتا شيخا هر آن چه گويي هستم
آيا تو چنان که مي نمايي هستي.
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو داني و نه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو
چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من
در کارگه کوزه گري بودم دوش
ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
هر يک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش
يک عمر به کودکي به استاد شديم
يک عمر زاستادي خود شاد شديم
افسوس ندانيم که ما را چه رسيد
از خاک بر آمديم و بر باد شديم.