شعر
اي از وراي پردهها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
اي چشم جان را توتيا آخر کجا رفتي بيا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورهها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غورهها تا پخته گردد نان ما
اي آفتاب جان و دل اي آفتاب از تو خجل
آخر ببين کاين آب و گل چون بست گرد جان ما
شد خارها گلزارها از عشق رويت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ايمان ما
اي صورت عشق ابد خوش رو نمودي در جسد
تا ره بري سوي احد جان را از اين زندان ما
در دود غم بگشا طرب روزي نما از عين شب
روزي غريب و بوالعجب اي صبح نورافشان ما
گوهر کني خرمهره را زهره بدري زهره را
سلطان کني بيبهره را شاباش اي سلطان ما
کو ديدهها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشني از بيخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آيد به کل
ريحان به ريحان گل به گل از حبس خارستان ما
از مولانا
نظرات شما عزیزان: