شعر
پدر آن تيشه که بر خاک تو زد دست اجل
تيشه اي بود که شد باعث ويراني من
يوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ ، گرگ تو شد ، اي يوسف کنعاني من
مه گردون ادب بودي و در خاک شدي
خاک ، زندان تو گشت ، اي مه زنداني من
از ندانستن من ، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد ، بخنديد به ناداني من
آن که در زير زمين ، داد سر و سامانت
کاش مي خورد غم بي سر و ساماني من
به سر خاک تو رفتم ، خط پاکش خواندم
آه از اين خط که نوشتند به پيشاني من
رفتي و روز مرا تيره تر از شب کردي
بي تو در ظلمتم ، اي ديده ي نوراني من
بي تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمي رنجه کن از مهر ، به مهماني من
صفحه ي روي ز انظار ، نهان مي دارم
تا نخوانند بر اين صفحه ، پريشاني من
دهر ، بسيار چو من سر به گريبان ديده است
چه تفاوت کندش ، سر به گريباني من
عضو جمعيت حق گشتي و ديگر نخوري
غم تنهايي و مهجوري و حيراني من
گل و ريحان کدامين چمنت بنمودند
من که قدر گهر پاک تو مي دانستم
ز چه مفقود شدي ، اي گهر کاني من
من که آب تو ز سرچشمه ي دل مي دادم
آب و رنگت چه شد ، اي لاله ي نعماني من
من يکي مرغ غزل خوان تو بودم ، چه فتاد
که دگر گوش نداري به نوا خواني من
گنج خود خوانديم و رفتي و بگذاشتيم
اي عجب ، بعد تو با کيست نگهباني من !
(پروين اعتصامي)
نظرات شما عزیزان: