شعر
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستين سردِ نمناکش.
باغ بي برگي، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران،سرودش باد.
جامه اش شولاي عريانيست.
ورجز،اينش جامه اي بايد .
بافته بس شعله ي زرتار پودش باد .
گو برويد ، هرچه در هر جا که خواهد ، يا نمي خواهد .
باغبان و رهگذران نيست .
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر زچشمش پرتو گرمي نمي تابد ،
ور برويش برگ لبخندي نمي رويد ؛
باغ بي برگي که مي گويد که زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سربه گردونساي اينک خفته در تابوت پست خاک مي گويد .
باغ بي برگي
خنده اش خونيست اشک آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در آن .
پادشاه فصلها ،
پائيز .
مهدي اخوان ثالث
نظرات شما عزیزان: